ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
داستان غول چراغ جادو
یه روز مسوول فروش،
منشی دفتر،
و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن
و روی اون رو مالش میدن
و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.…
منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!….
من می خوام که توی باهاماس باشم،
سوار یه قایق بادبانی شیک باشم
و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»
… پوووف! منشی ناپدید میشه…
بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه:
«حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم،
یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم
و تمام عمرم حال کنم»…
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه:
حالا نوبت توئه… مدیر میگه:
«من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!