آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده پارت سوم قسمت10

ادامه ی صحبت های جونگ مین:

  - ممکنه مثل دفعه پیش ازشون کتک بخوری!

 با خودم گفتم دفعه پیش؟

آخی طفلی هیونگ بچم خیلی مظلومه

 نکنه میخواست با یه دختر دوست شه بهش عطر داده؟

 دختره ناراحت شده.

قیافه هیونگ واقعا بامزه شده بود

 بعد از این حرف جونگی.اشکش درحال چکیدن بود.

در تمام مدت حواسم به هیون بود.

خیلی احمقانه برخورد میکردم.

اما دست خودم نبود هر تکونی که به خودش میداد

 متوجه می شدم.

خودمم نمیدونم چرا از این همه آدم فقط حواسم جلب اون فرد می شد؟!

 شاید برخی بهش بگین عشق یا شایدم دوست داشتن.

نمی دونم فقط نمی تونستم ازش چشم بردارم.

 بعد از خوردن کیک نوبت به کادوها رسید.

همه بچه ها کادوهاشونو تقدیم کردن

فقط من کمی تردید داشتم که کدومو بدم؟

لحظه آخرنمیدونم چی شد که قلبم گفت قرآن رو بدم.

وقتی که کادوی منو باز میکرد

همه شاخاشون بیرون زده بود.

با تعجب بهش نگاه میکرد.

بعدش پرسید این چه کتابیه؟

با کمی تردید گفتم این یه کتاب مذهبیه.

اسمش قرآنه مثل انجلیه فقط تحریف نشده ست.

کامل تر از انجیله.

کتاب مذهبی مسلمانانه.

این کتاب برای ما مسلمانان خیلی مهمه

و در ضمن قیمت مادی هم داره

 چون جلدش نقره کاری شده

و این مهمترین چیزی بود

که می تونستم به یه دوست که خیلی برام ارزش داره بدم!

وقتی که حرفم تموم شد

 دیدم قطرات اشک که روی گونه میتسو می چکید

 چقدرغریبانه و کودکانه احساسش رو بروز میداد.

وقتی خیره چشماش شدم محکم بغلم کرد

 نمیدونم اون لحظه چم شده بود.

فقط دلم میخواست به پاس دلداری شونه اشو نوازش کنم.

بغلم کرد و باصدای بغض ترکیده اش گفت

من تاحالا همچین دوستی نداشتم که چیز به این مهمیو بهم هدیه بده

ممنونم هانی من!

قبلا شنیده بود که متیسو یه دختر مذهبیه

 ولی فکرنمیکردم که تا این حد از کادوم خوشش بیاد.

نفسم ازسر آسودگی بالا اومد.

 اونقدر احساسی شده بود که وقتی کادوی دومو باز کرد

اولش میخواست پسش بده

ولی وقتی گفتم که ما ایرانیها یه رسم داریم

که کادو رو پس نمی گیریم قبولش کرد.

همه مهمونا تعجب کرده بودن

من خودمم متعجب شده بودم

میتسو واقعا یه دخترمهربون بود

 و دل صافی داشت.

وقتی همه مهمونا رفتن منم پاشدم که راه بیفتم

 میتسو یه بار دیگه بغلم کرد و تشکر کرد.

اون گفت دوست داره بیشتر درباره فرهنگ ایران و اسلام بدونه.

منم حسابی خوشحال شدم

 و گفتم که تو فهمیدنش کمکش میکنم.

از خونه میتسو زدم بیرون شب بارونی زیبایی بود

 اولین بارون پاییزی!

ولی طبق معمول چتر همراهم نیست.

ساعت میچمو نگاه کردم

اوه ساعت11شبه دیگه هیچ ماشینی پیدا نمیشه منو برسونه.

مجبورم خودم برم.

تو همین لحظه یه ماشین واسم نور بالا زد.

کسی از پشت سرم گفت خانم عبدی سوار نمی شین؟

برگشتم عقب کیوجونگ؟

آه آقای کیم!

ممنونم راهی نیست خودم میتونم برم.

کیو:اما مگه شما در اردوگاه مسکونی سفارتتون زندگی نمی کنید؟

تا اونجا باماشین یک ساعت راهه!

تا اینو گفت پاهام شل شد

 گفتم خب آه حالا که اصرار می کنید سوار میشم.

اما راه شما دورتر میشه ها!

لبخندی زد.

وقتی سوار شدم کیو کنارم بود

دریافتم که چقدر این پسر آروم و سربه زیر بود

 کاملا عکس جونگی!

کنارش نشستن راحت تر از کنار جونگی نشستن بود.

توی ماشین همشون جمع بودن.

جونگی که معلوم بود

 خواب نداره بازم درحال تعریف کردن بود.

یونگی و هیون خوابیده بودن و چشماشون بسته بود.

هیونگم که میخواست بخوابه ولی جونگی نمیذاشت

 و مخشو میخورد.

تو فکر بودم که یهو کنار گوشم کیو خمیازه ای بلند کشید.

خندمو به زور قورت دادم.

 جونگی بهم نگاه کرد و

درگوش کیو چیزی گفت.

کیو هم آروم عذر خواهی کرد.

که بازم خندم گرفت.

جونگی هم شروع کرد به خندیدن.

کیو بهش گفت تو همیشه انرژی داری؟

جونگی گفت میخندم به این خانم که وقتی سعی میکنه

 نخنده خیلی بانمکتر میشه.

چشمام گرد شد.

خواستم یه چیزی بهش بگم که دست هیون دراز شد

 و گردن جونگی رو از پشت سر محکم گرفت.

جونگی تقلا میکرد ولی ولش نمی کرد.

تو این لحظه منم یه تشکر سفت از هیون کردم

که چشمای همشون بازشد وخیره من شدن!

وقتی جونگی دست و پا میزد

که هیون ولش کنه دلم خنک شد

و گفتم واقعا مرسی آقای کیم.

یونگی یه چشمش از تعجب باز شد.

و کیو گفت من که کاری نکردم؟

گفتم آه منظورم شما نبودید.

هیونگ عین بچه ها باشادی گفت ازمن تشکر کردین؟

گفتم بله؟ گفت آخه من که کاری نکردم!

  و سرشو انداخت پایین و لپاش سرخ شد.

خدیا منو جلو اینا نخندون.

هیون یهو چشم باز کرد و گفت احمق منظورشون بامن بود!

هیونگ خیلی بامزه شده بود.

خجالت کشید. دوباره سرخ شد.

دیگه نمی تونستم به خل بازیاشون نخندم

 دستمو گذاشتم روی پیشونیم وسرمو گردوندم سمت پنجره.

چقدر مناظر در تاریکی قشنگ بودن.

حس گرگیم گل کرد دلم میخواست تو این مناظر می دویدم.

ما گرگا شب رو بیشتر از روز دوست داریم.

عکس کیو توی شیشه افتاد و به بیرون نگاه کرد

 و گفت شما چشمتون مناظر بیرونو میبینه؟

یه لحظه باشادی گفتم بله مگه ماله شما نمی بینه؟

کیو گفت چشم انسان قادر نیست توی تاریکی چیزیو ببینه

شما چطوری می بینین؟

جونگی نگاه کرد

 و گفت راست میگه چرا ما نمی تونیم بیرونو ببینیم؟

وای خدایا بازم سوتی دادم.

گفتم من این راهو توی روز هم رفتم

 وتوی حافظه ام ثبت شده.

تا اومدم حرفمو ادامه بدم

 یهو هیونگ گفت ینی شما واقعا اینقدر حافظه تون قویه؟

خدایا حالا دست بردار نیستن!

گفتم بله البته.

مغز خانمها شیارهای بیشتری داره

و خانمها قادرن در یک ثانیه چند کارو باهم انجام بدن

 مثل حرف زدن-غذاخوردن-

فکرکردن- نگاه کردن- شنیدن وحتی استفاده از تلفن همراه!

وقتی حرفم تموم شد

دیدم همشون باتعجب بهم خیره شدن.

اولش سعی کردم نخندم ولی وقتی دیدم که باز بهم خیره شدن

 و توهمون حالت موندن.

خندم گرفت و نتونستم خودمو نگه دارم.

 الکی کیو و هیونگم شروع به خندیدن کردن.

جونگی که هنوز هنگ بود.

یونسنگ چشماشو باز کرد و غرید بزارید

بخوابم همش خوابموبهم میزنید با صداتون.

هیون هم ازدیدن خنده ما  3تا تعجب کرده بود.

وقتی خندم تموم شد.

هیون پرسید این نوع پوشش اسمش چیه؟

از چنین سوالی هنگیدم اخه انتظارشو نداشتم.

گفتم این یه پوشش اسلامیه که زنان مسلمان میپوشن به اسم چادر.

همه ی نقاط بدن رو بجز مچ دست و پا و گردی صورت می پوشونه.

کمی توی فکر رفت

و بعد دوباره پرسید برای چی زنان مسلمان اینو میپوشن؟

 پوشیدنش سخت نیست؟

گفتم چون بدنشونو ازنگاه نامحرم حفظ کنن.

 پرسید نگاه نامحرم ینی چی؟

گفتم نگاه های آلوده به شهوت مردانی که با اونها نسبتی فامیلی ندارن.

گفت آها!

خیال کردم گرفته موضوع رو !

بعد از چند دقیقه دوباره پرسید اینو به اجبارپوشیدی؟

بهش نگاهی انداختم چه احمقانه فکر میکرد!

گفتم عمرا! کسی نمی تونه منو مجبور به کاری کنه.

من خودم حجاب رو انتخاب کردم

 کسی وادارم نکرد.

نگاهش عجیب بود.

چیزی نفهمیدم که اون لحظه تو فکرش چی گذشت.

جونگی پرسید شما تو کشورتون خوشگذرونی نمی کنید؟

پوزخندی زدم

و گفتم مثل اینکه خارج از ایران درباره ما ایرانیهاچرندیات زیاد شنیدین؟

ما ایرانیهاخوشگذرون ترین مردمانیم.

از هر لحظه لذت میبریم.

درس عکس آنچه که به شماها میگن.

حالا دیگه جمع توخودشون رفته بودن

 وسکوت برقرار گشته بود.

یهو کیو پرسید درباره غذاهای ایرانی زیاد شنیدم

 میگن شما ایرانیها خیلی به فکرشکمتون هستین!

میشه چند تا ازغذاهاتونو یادم بدین؟

گفتم مگه شماآشپزی بلدین؟

سرشو تکون داد و خندید.

 گفت بهم نمیاد؟

گفتم نه بیشتر بهتون میاد بخورین تا بپزین.

هیونگ خندش گرفت

و گفت توی کل گروه ما اون از همه بهتر آشپزی میکنه.

پرسیدم واقعا؟

خب اگه میخواین یاد بگیرین

 که باید مفصل براتون بگم اخه

غذاهای ایرانی سخته طبخشون.

ولی الان یکیشو میگم.

یهو حواسشو جمع کرد

 و لبخندی زد و بهم خیره شد.

گفتم اوم... قرمه سبزی:

گوشتها رو 2سانتی خور دمیکنی

و با پیاز تفشتشون میدی.

کمی زرد چوبه و فلفل سیاه هم میریزی و بعد

آب رو بسته به تعداد اضافه میکنی

 و میذاری کمی بپزه.

بعداز 20 دقیقه مقداری لوبیاچیتی وقرمز

که ازشب قبل خیس کردی رو میریزی

توی ظرف دوباره میزاری بپزه.

بعدش برنج رو پاک کرده و

میشوری ومیزاری جوش بیاد یا دم بکشه.

و بعدش میری سراغ لیمو امانی

 و با چنگال سوارخشون میکنی

تا مغزپخت بشن ومیریزیشون توقابلمه.

بعد از یک ساعتی که خورشت پخت

گشنیز- شنبلیله- جعفری و شوید و تره فرنگی

رو توی تابه تفت میدی

وبه خورش اضافه میکنی

بعدشم اگه دوست داری

 کمی رب گوجه فرنگی میریزی

 وآخرشم نمک میزنی

و میزرای 10دقیقه جابیفته.

خورشت آماده شد.نوش جان.

 تو این لحظه رسیدیم و راننده ماشینو نگه داشت.

نوش جانو در حال پیاده شدن گفتم.

 طفلی کیو چشماش برق شادی میزد.

آب از لبه لوچش آویزون شده بود خخخ.

معلومه که شکمویی واسه خودش.

ساعت 12:22 دقیقه رسیدم

درخونه وای خداهمه چراغارو خاموش کردن

 مثل اینکه از برگشتن من ناامید شدن خوابیدن.

وقتی توی کیفمو نگاه کردم کیلد توش نبود

 مجبورشدم زنگو زدم.

کسی جواب نداد پس دوباره زدم

اونقدرزدم که صدای غرولند شقایق بلند شد مگه سرآوردی؟

اصلا میدونی ساعت چنده؟

وقتی درو باز کرد چشماش پف کرده بود

 زدم زیرخنده.

 گفت مرض منواز خواب پروندی میخندی؟

گفتم ببخشید اخه کلید نداشتم.

 چشم غره ای بهم رفت.

رفت گرفت خوابید.

منم رفتم لباسمو عوض کنم وبخوابم.

صبح فردا وقتی رسیدم به کلاس دیدم

که پسرا غایب شدن چون کنسرتی در ژاپن داشتن.

ینی الان رفتن ژاپن و چند روزی نمی بینمشون

چقدر سخت شده بود ندیدشون

 این مدت چشمم بهشون عادت کرده بود.

سرکلاسها تنها شده بودم.

فقط سرکلاس نورگروپ و ویالون های میسو کنارم بود.

ولی کسی مثل جونگی شیطون نبود

باهاش کل کل کنم.

حوصلم به کلی سر رفته بود.

نمی دونم این چه حسیه ولی دلم براشون تنگ شده بود.

روزها میگذشت و من بی آنکه بدانم

چه بلایی داره سردلم میاد سرمیکردم.

ان روزها چقدر احمقانه ابراز احساسات میکردم.

چقدربچه بودم که به دلم اجازه دادم

عاشق بشه وعشق یه انسان رو تجربه کنه.

چند روز عذاب ندیدنشوکشیدم.

قبلا بهتراینکارو میکردم

شاید بخاطر این بود که قبلا اصلا از نزدیک ندیده

 بودمش وحسش نکرده بودم.

ولی حالا احساس تنهایی میکردم.

پایان قسمت10

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 10:14 http://anti-efsha.blogsky.com

سلام. ممنونم که لطف کردی و منو لینک کردی، ولی مثل اینکه لینک رو اشتباه گذاشتی و به جای یک بار، دو بار عبارت http:// رو قرار دادی!

موفق باشی.

علی سه‌شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 10:35

سلام خیلی وبلاگ قشنگه دمت گرم

سعید دوشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 09:03 http://anti-efsha.blogsky.com

سلام. مگه این سریال کره ای نیست؟ اسم میتسو به نظرم، ژاپنی باشه!

اگر به من هم سر بزنی، خوشحال میشم.

سریال؟؟؟؟؟عزیزم رمانه!!!!
حالا یه اسمه دیگه!!!چیز دیگه ای به ذهنم نرسید ببخشید!سخت نگیرید بار اولمه!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.