آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده پارت اول قسمت10

صبح فردا با ذوق رفتم سرکلاس که دیدم همه چیز مرتبه.... 

هیونگ طرف دیوار نشسته بود

 و جونگی حسابی مرتب به نظر می رسید.

تا رسیدم سلام کردم.

شاخ درآوردن.

هردوهول شده بودن خیلی قیافشون بامزه شده بود اون لحظه.

گفتم سلام آقای پارک حافل و احوالتون خوبه؟

شما چطورین اقای کیم؟

فقط نگام میکردن طفلیا.

خیلی شیک و مجلسی سرجام نشستم.

لبخندی بزرگی روی لبم بود وبهشون خیره شدم.

جونگی خیلی اروم سرشوبرگردوند و از هیونگ پرسید این چشه؟

اونم گفت نمیدونه؟

 خودم سریع گفتم هیچی!

فقط دیروز که ازم حسابی ترسیدین خیلی بهم خوش گذشت.

جونگی خیلی ریلکس خودشو کشید سمت هیونگ.

بهم چسبیده بودن و میلرزیدن.

منم که خیلی بهم خوش می گذشت

 دستمو زدم زیرچونم ویه دله سر نگاشون کردم.

یهو دوتا پا بالای سرم دیدم

 سرمو بالاگرفتم دیدم هیونه با یه لبخند مرموز بهم نگاه میکرد

 گفت خانم ... بلندشدم

و گفتم عبدی هستم.

گفت خانم عبدی میشه یه لطفی به ما بکنید؟

گفتم بله فرشمایشتون!

 گفت شما روی نیمکت من بشینید.

سرم چرخید اون سمت یه میزخالی حال میدادا.

پس قبول کردم

و گفتم از لطفتون مچکرم

 و کیفمو برداشتم و رفتم نشستم روی میزخالی وتصاحبش کردم

 وای خدا حالا تنها شدم.

اینجا واسه خودم جولان میدم.

دم هیون گرم چه خوب منو درک کرد.

حسابی لم داده بودم روی میزم که یهو خانم هوانگ وارد شد.

و منو دید که حسابی جاخوش کرده بودم

 وبه تخت پادشاهیم تکیه داده بودم.

بهم خیره شد و گفت خانم عبدی کی گفته شما جاتونو عوض کنید؟

گفتم آقایون باهم باشن بهتره.

که نگاهش رفت اون سمت دید 3 تاشون باهم نشستن.

گفت نخیر این کلاس باید2 نفره بشینید

نهایتا3 نفره.

وقتی یه جای خالی هست.

چرا 3نفره؟

من بهش ملتسمانه نگریستم و گفتم خانم هوانگ توروخدا!

همه تعجب کردن .

گفتم خواهش میکنم.

توی دلم گفتم شما که خدا حالیتون نیست.

گفتم خواهشا بزارین من تنها باشم اینطوری راحت ترم.

لبخندی بهم زد

و گفت اگه شما بر نمی گردین سر جاتون

 پس آقای کیم باید برگردن.

گفتم ببخشید کدوم آقای کیم؟

 لبخندی زد و گفت عزیزم یا برو سرجات بشین

 یا اعتراضی نکن

 به شیوه ی تدریس من.

یهو دیدم از اونور کلاس پاشده داره میاد طرف من.

گفتم خانم هوانگ ایشون خودشون این میز رو

واگذارکردن.خانم هوانگ گفت وقت کلاسو نگیرید لطفا!

 

داشتم میترکیدم.جفتمون عصبی بودیم.

من کشیدم کنار که اون بره ته بشینه ولی اونم وایساده بود من برم.

خانم هوانگ روی میزش کوبید

و گفت سریع تر لطفا!

مجبور شد بره تو.

حداقل خوبه من عقب نکشیدم و کم نیاوردم.

وقتی نشستم داشتم نفسهای حرصی می کشیدم

 و قلنج انگشتامو خورد میکردم.

اونم با تعجب بهم خیره شده بود.

درس که شروع شد فقط به من نگاه میکرد

 انگار میخواست مغزمو کندو کاو کنه!

خانم هوانگ اسمشو صدا زد و گفت

 به سمت کلاس نگاه کنه

 انگار غرق در افکارش شده بود

مجبور شدم به جلو اشاره کردم.

به سمت انگشتم خیره شد.

و به خودش اومد! دستمو روی پیشونیم گذاشتم

و پوزخندی زدم.

آخرای کلاس بود که متوجه عرق روی گردنش شدم!

نظرم جلب شده بود فقط داشتم رگهای برجسته گردنشونگاه میکردم.

دلم می خواست طعمشو می چشیدم.

 کاش میشد همینجا درسته قورتش میدادم.

خیلی خوشبو بود.

و تو پرهم بود!

ورزیده به نظرمیرسید.

خیلی دوستش داشتم. 4 سال بود که عاشقش شده بودم.

الان باورم نمی شد

 دارم ازنزدیک بهش نگاه میکنم.

فکرکنم متوجه نگاهم شد

 چون زیرچشمی و با ترس بهم خیره شده بود.

وقتی دیدم حواسش جمع من شد

 بهم یه حس خوب دست داد

ولی سرمو چرخوندم وبه سمت خانم هوانگ خیره شدم.

زنگ که خورد خیلی مرتب بلند شدم

و راهموکشیدم رفتم اون داشت پشت سرم بهم نگاه میکرد.

ته دلم قنج رفت.

همیشه دلم میخواست بهم نگاه کنه

 و حالا من اونو مجذوب خودم کرده بودم.

از کلاس که زدم بیرون رفتم

 حیاط ودیدم مهسا وشقایق کتاب به دست اومدن

 روی چمنا نشستن.

منم رفتم پیششون.

گفتم بچه ها شکرخدا امروزخوش گذشت.

لبخندی رولبشون جاخوش کرد.

مهسا بهم گفت بابته کارای دیروزته.

گفتم حق داشتم به مرد جماعت نباید رو داد.

شقایق گفت اوکی لایک.خخ.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.