آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده پارت دوم قسمت10

ساعت بعد طراحی مدرن داشتم....    

وقتی رفتم سر کلاس خیلی مودب رفتم سرجام نشستم.

که متوجه شدم 4 تا چشم خیره من شدن.

سرمو برگردوندم گفتم لطفا به سمت کلاس نگاه کنید آقایون.

اوپا سوکی خندش گرفت.

و گفت بله چشم حتما!

 اگه نکنیم اتفاق دیروز تکرار خواهد شد؟

 یاد دیروز افتادم.

یه حس قدرت بهم دست داد.

نگاه عاقل اندر سهیفه ای بهش کردم

و گفتم پس حساب کاراتونو بکنید.

اومد جوابمو بده که استاد وارد گشت.

و صداش تو گلوش خفه شد.خخخ.

توی کلاس همش ژستای هنری بهم دست میداد.

و اوپا مینهو انگار فهمیده بود

 که دارم قیافه میام همش می خندید.

ولی کیون انگار مغزش داغ کرده بود.خخخ.

اولین طرح رو من تحویل استاد دادم.

استاد خیلی هض کرد.

آفرینی بهم گفت.

گفت خطوط خیلی خوب کشیده شدن

 و نمای برجسته و پرسپکتیو دونقطه گریز به فضا دادن.

از استاد بابت تعریفی که ازم کرد تشکر کردم

 وسرجام نشستم سرمو کردم تو گوشیم

چون دیگه کاری دیگه ای نداشتم.

 جیمیلی ازبابا برام اومده بود

که خوندمش خیلی دلم براش تنگید.

زنگ که خورد زود پریدم بیرون رفتم

تو حیاط و با مهسا تماس گرفتم

 گفت که یه کلاس دیگه دارن.

منم به ناچار خودم راهی خونه شدم.

وقتی از دانشگاه زدم بیرون یه ون مشکی افتاد دنبالم.

ترسیدم فکرکردم میخواد مزاحمم بشه.

راهمو کج کردم که یهو جلو پام تمرمز زد.

خودمو برای جنگیدن اماده کردم.

درو که باز کردن کیفو آوردم جلو تا بکوبم تو سرش.

جونگی بود شانس ندارم من!

گفتم مگه مریضی تو روز روشن دنبال دخترا می کنی؟

خندید. گفت هیچی دیدم تنهایین گفتم برسونیمتون.

خانم عبدی.

گفتم ممنونم از لطفتون میشه مزاحم نشید آقای پارک

 کیفمو انداختم رو دوشم و راه افتادم.

 بیچاره هنگیده بود.

چند قدم رفتم که گفت شما چرا اینجورین؟

رو پاشنه پا چرخیدم سمتش.

گفتم چجوری؟

گفت یه جوری سرد و خشک و نچسب.

چشمام گرد شد پسره ی احمق.

چشمامو ریز کردم و گفتم ینی میگی بهتون روبدم؟

خندید گفت نه منظورم اینه که...

 گفتم ما یه چیزایی داریم به اسم حیا.عفت.عزت وشرافت.

که شماها سرتون نمیشه.

من هرگز راضی نمی شم اونا رو زیر پا بزارم.

حالا لطفا دست از سرم بردارید آقای پارک دیرم شده.

راهمو ادامه دادم.

لحظه اخر جونگی نگاهش گرفته و سرد شده بود.

وقتی رفتنمو دید سوار شد و رفت.

منم خیالم آسوده شد و یه نفس عمیق کشیدم.

که یهو جلو پام ترمز زد

 و سرشو از پنجره آورد بیرون هول کرده بودم.

یه لبخند زد و گفت منظور بدی نداشتم خانم عبدی.

اگه ترسوندمتون منو ببخشید.

فقط خواستم بگم اگه بر چاتون امکان داره

منو به عنوان یه دوست تلقی کنید فقط همین.

چند لحظه به رفتنش خیره شدم.

پسره ی پررو.

وقتی رسیدم خونه رفتم سراغ آشپزی.

تو فکر امروز بودم.

ینی واقعا یه نفر یه پسر به من پیشنهاد دوستی داد؟

تاحالا همچین اتفاقی نیوفتاده.!

بعداز اومدن بچه ها ناهارو خوردیم

وهرکس رفت سردرس ومشق خودش.

چند روزی به همین روال گذشت.

دیگه کمی برام عادی شده بود.

فردا تولد همکلاسیم دختری به نام میتسو بود

وهمه همکلاسی هاشو دعوت کرده بود

 منم دعوت شده بودم.

اما دودل بودم که برم یا نرم.

آخه من لباس مناسب مهمونی همرام نیاورده بودم.

فقط کل چمدونم خوراکی پرشده بود.

ولی مهسا می گفت نمی شه با چادر برم

ممکنه به تمسخره گرفته بشم.

تا حالا تو همچین مهمونی شرگت نکردم.

فکر کنم همه لباس مجلسی بپوشن.

ولی من دوست ندارم انداممو به نمایش بزارم.

خدایا نمیدونم چه بشه؟

کاش ازش عذرمیخواستم

و نمی رفتم

ولی شقایق میگه باید بیشتر

 با مردم واطرافیانم وقت بگذرونم.

وقتی رسیدم جشن تولد خیلی هارو دیدم.

تینا و مهلا هم بودن

 دلم براشون خیلی تنگ شده بود

 درسته که هر روز همو می دیدم

ولی انگار فرسنگها باهم فاصله داشتیم.

پس فقط به نگاه های بی احساس بسنده می کردیم.

اکثریت بچه ها لباس مجلسی به تن داشتند

 ولی من فقط یه چادر مانتوی باران به رنگ قهوه ای

 و یه مقنعه حجاب خردلی با

 یه جفت کفش ساق بلند شکلاتی

 و یه کیف قهوه ای پوشیده بودم.

موهامو پشت سرم جمع کرده بودم.

 کمی ماتیک آجری به لبم مالیده بودم.

خیلی ناز شده بودم.

یه کادوی خوشگل

از سوغات ایرانی برای میتسو اورده بودم.

یک جلد کلام الله مجید با ترجمه انگلیسی وفرانسه.

امیدوار بودم خوشش بیاد

 بعلاوه یک تابلوفرش هم که گرون قیمت بودآورده بودم.

 ینی باید این قرآن رو بهش میدادم؟

دلم می گفت آره عقلم جواب منفی میداد.

نکنه بدش بیاد؟

تو فکربودم که کسی از پشت صدام زد.

خانم عبدی انگار هر وقت می بینمتون تو افکارتون غرق هستین.

خدای من این صدای خودش بود کیو جونگ؟

کیوجونگ بود؟

 برگشتم عقب سرمو بالا گرفتم

و سلام کردم

 گفتم آدمهایی که زیاد فکر میکنن حرفی هم برای گفتن دارند

 امابیزارند از پرحرفی.

با تعجب پرسید اوه این جمله از کیه؟

منم گفتم خودم.

لبخند بانمکی رولبش نقش بست و چیزی نگفت.

یهو جونگی پیداش شد

و سلام کرد

 و گفت که بریم پیش اکیپشون بشینیم.

کیو با جونگی رفت.

رفتنشونو تماشا کردم

 که یهو حواسش بهم جلب شد

 و گفت شمانمیاین؟ تنهایین؟

اگه دوست داشته باشین بیاین پیش ما!

یه لبخند شیطون رولباش بود

بهش مرموز نگاه کردم

و گفتم اوه شما خیلی پررو وشیطون تشریف دارید آقای پارک.

ینی می گین من بشینم پیش شما؟

خندش خشکید! گفت بله؟

آروم به فارسی گفتم سمات نعله و راه افتادم.

با تعجب پشتم راه افتاد تا رسیدیم پیش بچه ها.

وقتی نشستم

جونگی هم با شیطنت خاصی نزدیکم نشست.

دائما حواسش بهم بود.

نمی دونستم چجوری از زیر نگاهای شلوغ کارانه اش فرار کنم.

هیونگ کادویی که آورده بود

رو نشون یونگی داد و نظرشو پرسید.

که جونگی پرید وسطو هیونگو اذیت کرد:

اوه هیونگ میدونی نباید واسه دخترا عطر بیاری

اونوقت فکر می کنن که خیلی بو میدن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.