آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

قسمت اول رمان پا پس کشیده

  صبح باصدای آلارم گوشیش از خواب ناز پرید

 برگشت و به ساعت روی میز اتاقش نگاه کرد

وای طبق معمول دیرش شده بود.

حالا چی میشد با غرغرای باباش؟

ولی دیگه کار از کار گذشته بود.

با هزار بدبختی وجون کندن از تختش پاشد.

بازم  مثل همیشه حسش نبود روتختیشو مرتب کنه.

اگرم حسش بود فرصت نبود.

بیخیال روتختی شد گوشیو انداخت ته کیفش

کتاباشو سریع برداشتو مانتو وشالشو از آویز برداشت

 ومثله فرفره رفت طبقه پایین وسایلو گذاشت

روی میز ناهار خوری وسط هال ورفت دسشویی.

بعداز3 دقیقه پرید بیرون ومثله برق گرفته ها

 تندو بسرعت لباساشو پوشید

که یهو باباش از اتاق اومد بیرونو گفت بازم دیر بیدار شدی

دختر من چقدر باید حرص تورو بخورم

آخه پیرم کردی بچه این چه وضع دانشگاه رفتنه؟

نرفتنت سگین تره.ساعت یه ربع به 9.

تو آخرش منو میخوابونی سینه قبرستون.

مامان باصدای غرغرای بابا بیدارشد

 وگفت چه خبرتونه پدردختر عباس  بسشه بچم ولش کن اول صبی.

چقدر غر میزنی مرد؟؟؟

من بدبختم به تایید حرف مامان گفتم آره بابایی

 تازه وقتی غر بزنی بیشتر طول میکشه

 چون استرس میگرم نمیتونم حاضر شم.

بعدش تا بابا اومد جوابمو بده زود گفتم

قربون بابای خوشمل خودم برم بدو ماشیو بیار بیرون منو برسون.

یه جوری چشمامو مثله بچه گربه ها ناز کردم

که بابا طاقت نیاورد وگفت حالا ماهرچی بگیم کوگوش شنوا؟

خواست از در بره بیرون که یه ماچ گنده از لپش کندم

صدا دار مامانم از تو اتاق دادزد:

 ای دزد شوهر نکن این کارو با مال مردم که بابا پقی زد

زیر خنده از اون خنده هایی که باباها کلی

 واسه دخترشون ناز میریزن تو کار.

منم گفتم قربون چشمای عسلی بابا عباسم برم

که فقط ماله خودمه به هیچکس نمیدمش .

باباگفت کم لوس شو گردوی عسلی من ورفت

 از در بیرون تو پارکینگ.

 داشتم تو آینه چادرمو مرتب میکردم

که یه چیزی یهو مثل باد بهم کوبید.

عین جن زدهها برگشتم پشتم دیدم

مامان با موهای فرفری ژولیدش ولپای ورم کردش

وچشمای خمار خوابآلودش داره باآخم مصنوعی نگام میکنه.

نتونستم خندمو نگه دارم که مامان لب باز کرد

وگفت دختر بی چشمو رو که حالا شوهر مردمو میدزدی

وبعدش پسش نمیدی باشه خودم الان اون لپای گلی تو میکنم.

منم باجیغ جیغ فرارکردم

 مامانم با بالشتش افتاد دنبالم منم جیغ میزدمو میخندیدم

مامانم مگفت یارمو پس بده منم میگفتم نمی دم.

خلاصه اومدم از روی اوپن بپرم که هول شدم

 با سر رفتم تو یخچال.

مامان برگشت گفت بیاه بازم شروع شد.

داشتم بامامی خودم دم یخچال هر هر  میکردیم

که داداچ کوشولوی خوجل خودم خرامان خرامان اومد

 سمت یخچالو میگه منم میخوام.

منو مامان با تعجب ودهن پر میگیم چی  میخوای ؟

که گفت همونی که دارین میخورین.

اونقدر بهش خندیدیم

 که روده برامون نموند.بعدش ساعت 9:20

دقیقه بالاخره راه افتادم بسمت دانشکده

 توی راه مناظر اطرافو دید میزدم که چقدر قشنگ بودن.

من دانشکده هنر میرفتم.

رشته تحصلیمم گرافیک بود

البته همزمان موسیقی هم میخوندم.

آخه خیلی دوسداشتم.

ما خونوادتا خوشخواب و تپلووشکمو بودیم.

اسم بابام عباس عبدی بود اسم مامانم نرگس مهرانفر.

یه داداش کوچولو داشتم که اسمش علی بود

من 19 سالمه وعلی10 سالشه چشماش به بابا رفته بود

و عسلی بود ولی موهاش به مامان کشیده بود

ومشکی بودفرفری.هیکلشم مثله یه گردوی تند وتیز.

خخخخخ.داداشیمو خیلی دوسداشتم همیشه

هرجا که باشه بوی خوراکیو از 60 مایلی

تشخیص میده ومثله جت پیداش میشه.

خخخ.ما یه خونواده نسبتا شادیم که

 همدیگرو خیلی دوسداریم.

وهرکدوممون رویا هایی توسرمونه.مثلا خودم.

من دوسدارم گروه کی پاپ محبومو از نزدیک ببینم.

ای خدا یعنی میشه؟؟؟؟

بابام دوسداره اول از همه خوشبختی منو

 با همسر آیندم که دامادش باشه ببینه.

مامانم دوسداره منو تو لباس عروس ببینه

خخخخ جفتش شد یکی ولی خوب آرزوشونه دیگه.

داداشیم دلش میخواد کل شکلاتای دنیارو بخوره خخخخ.

تو فکر بودم که بابا لپمو کشید

 و گفته هلوی بابا نمپری پایین میخوای تا دم در کلاست

 با ماشین ببرمت؟گفتم باشه حالا که اصرار میکنی میپرم.

بعد خداحافظی کردمو بدو رفتم سمت  کلاسم.

رسیدم در کلاس استاد اومده بود.یهو نفس نفس میزدم گفتم استاد ببخشین.

که استاد (اقای احمدی معلم فتوشاپ)

بله خانم عبدی طبق معمول نامه نیاوردین؟

 گفتم استاد توروخدا.گفت اینبارم بشین.

باشوق رفتم نشستم پای  سیستم.

من شاگرد اول کلاسم استادا بهم لطف دارن فقط یکم تن پرورم  همین.

امروزم کلاسا تموم شدبا تینا ومهلا دوستای باحال خودم برگشتم

خونه.توی راه کلی خل بازی درآوردیمو خندیدیم.

همه بهمون نگاه میکردن.آخه من گرد واون دوتای اسکلتن.ب

عدشم من محجبه و اونا شلوغای بد حجاب اصلا بهم شباهت نداریم.خخخ

تینا ومهلا دختر عمو بودن بعدش باهم رفتیم توی رستوران.

مهلا وای تو هم که هرجاباشی یه رستوران پیدا میکنی عسل  یعنی کم نمیاری

تینا:اره دیگه میترسم آخرسال ماهم مثل خودش چاقالو کنه

من:برین بابا شما دوتا دندهاتونم میشه از رولباس شمرد.

آخه به شماهام میگن آدم ؟من که کلن دوتا استوخون جلوم میبینم.

ساعت 2ظهره دارم از شدت ضعف پس میوفتم

 یکم بخورین بلکه یه پرده گوشت بگیرین به خودتون

تینا گفت حالا بحثو بیخی.

از دابل استون برامون بگین هلو خانم.

مهلا:ولی خدایی من اگه جای هیون باشم

از زنای چاقی مثل توفرار میکنم من:چرا اونوقت؟

مهلا:چون اون بدبخت اگه با تو ازدواج کنه باید کل پولشو بریزه تو حلق تو که سیر شی.

من:نترس من سیر میشم بعدشم

من کجا وهیون کجا من که اونو نمی بینمش.

فقط دوسش دارم.بعد از خوردن پیتزا میزو من حساب کردم 

و راه افتادیمو رفتیم خونه تینا.

آخه این دوتا آتیش خونه مجردی دارن باهمن مثل دوتا خواهر.

به مامان زنگیدمو گفتم من امشب اینجا میمونم.

که اونم با هزار تورورخدا قبول کرد.

شب هرسه تامون روتخت دونفریشون دراز کشیدیمو

 بعد از کلی ورجه ورجه و شیطونی کردن راحت خوابمون برد.

پایان فصل1

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.