آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

قسمت 2رمان پاپس کشیده

بازم یه خواب عجیب بود از اون خوابایی که حال آدمواز زندگی بهم میزنن.

  اعتراف میکنم توی خوابم چقدر زیباتر شده بود

 چهرش غیرواقعی بود ولی من همونم دوس داشتم.

از بس که عاشق بودم.توی خوابم داشتیم باهم قدم میزدیم

 چه روز دل انگیزی بود وای عطر تنش آدمو به وجد میاورد.

 خیلی میخواستمش اینو خودشم میدونست البته توی خواب.

یهو برگشت وروشو به طرفم گرفت وتو چشام زل زد.

از نگاهش هزاران شوق عشقو خوندم.چقدر مجنون بود

 منم همینو می خواستم.

بالاخره بعد از لحظاتی نگاه های عاشقانه لب بازکرد

 وگفت بزار امتحان کنم. با تعجب پرسیدم چیو؟؟؟

در کمال پررویی گفت طعم لباتو عزیزم!!!

تا اومدم جوابشو بدم یهو لبای داغش روی لبای یخ کردم چسبید.

ومن داشتم شاخ در می آوردم با چشمای گرد شده نگاه میکردم

 منظره ی لاو ترکوندنمونو.بعد خیلی آروم

 چشمام رو بستم سعی کردم طعم شیرین لباشو تو ذهنم مجسم کنم.

چقدر داغو خوشمزه!!وای چه لبوی شیرینی.

لباش طعم لبو میداد نرم بودن مثل پشم شیشه.

یهو دستاش دور کمرم حلقه شد.

هر لحظه حصار دستای مردونش سفت تر میشد

 ومن بیشتر توی بازوان مردونش گیر میکرم

به طوری که دیگه راه فراری نداشتم.

به جایی رسیدم که نفسم بند اومده بود.

ولی چقدر آغوشش آرامش داشت داشتم

خفه میشدم ولی دلم نمی خواست هیچوقت از بغلش بیام بیرون

 خیلی اون لحظات واسم پرمعنا بودن.

اما دیگه نفسی نمونده بود تمام التماسمو ریختم تو

چشمام باهزار امید ازش خواستم ولم کنه.انگار نفهمید.

باصدای بی رمقی مثل بید لرزان بریده بریده

گفتم ن ف سسس ممم ب ن  ددد ا ومدهههه.

که یهو ولم کرد.آه بالاخره نفسم بالا اومد.

داشتم نفس نفس میزدم که دیدم داره هرهر بهم میخنده

منم اخم تصنعی بهش کردم و

گفتم همیشه اینجوری هستی؟

 نگاه متعجب کرد وگفت مگه چمه؟یه تلخند زدمو گفتم داشتم خفه میشدم.

با کمال پرروییش هم گفت عیب نداره

تو بغل عشقت جون میدادی !!!

 وای خدایا این بشر چقدر رو داره؟؟؟؟؟

خواستم جوابشو بدم که یهو بازم پرید روم چشمام چارتا

شد از ترس گفتم هی هیون اینجوری نباش.صدام داشت میلرزید.

گفت چجوری باشم ؟دوست دارم.

بهش گفتم ولم کن اما گوش نکرد

چندبار از خواستم ولم کنه ولی کو گوش شنوا؟؟؟؟

مجبور شدم هین کار یه لگد محکم بزنم

تو شکمش که وای پام یه راست رفت اونجایی که عرب نیانداخت!!!!!!!

صورتش از درد چروک شد یه جوری آخ گفت که جیگرم

 واسش کباب شد الهی بمیرم.خیلی دردش گرفت.

با حس دلسوزی زل زده بودم بهش که یهو یکی از پشت سر

یه لگد زد تو کمرم پرت شدم بغل هیون.

اونم که از خدا خواسته منو سفت چسبید.

به زور خودم از بغلش بیرون کشیدم واقعا پسرا چقدر زور دارن!

برگشتم پشت سرم که دیدم جونگمین از خنده داره

 ریسه میره وکیوهم رو زمین ولو شده.

اوپا یونگی که که داره از خنده زمینو گاز میزنه.

فقط این وسط هیونگ سرشو تو دستاش گرفته بودو داشت رعشه میرفت.

از تعجب چشمام گرد شده بود یهو برگشتم پشتم دیدم

هیون داره با لبخند عجیب وغریب نگام میکنه.

خجالت کشیدمو باز برگشتم اینورکی شدم

  که صدای زمین خوردنشو شنیدم برگشتم پشتم دیدم

هیون رو زمین ولو شد داره از خنده میمیره.

قرمز شده بود با صدای بلند داشت ریسه میرفت

 الهی قربونش برم چقدر قشنگ میخنده.

یهو یادم افتاد که باید یه درس حسابی به جونگ مین بدم

رفتم سمتشو دستمو بردم بالا که مچ پامو گرفت با مغز اومدم زمین.

جونگمین خیلی شیطونی بخدا دادم رفت هوا.

که یهواز خواب پریدم در حالی که از تخت افتاده بودم

رو زمینو پام به لحاف گیر کرده بود

 و لحاف از وسط جر خورده بود.

درهمین لحظه آلارم موبایلم رفت هوا.

عین برق گرفته ها خیره ساعت اتاقم شدم8:48دقیقه بود.

وای خیلی دیرکردم.خیلی سریع پاشدم وشروع کردم

به شونه زدن موهای فرفری ژولیدم.

هنوز مرتب نشده بودن که مثل جت از پله ها پریدم

 پایین و دویدم تو توالتودرو بستم.

بعد از 10 دقیقه اومدم بیرونو رفتم سراغ کمدمو لباسامو

که دیروز شلخته وتا نکرده توش چپونده بودم بیرون کشیدم.

سریع بدون فکر کرن پوشیدمشون وبدون وایسادن جلوی آینه

موهامو بستمو مقنعه پوشیدم.خیلی هول بودم.

سریع از جالباسیم چادرمو برداشتمو انداختم روم.

پله هارو دوتا دوتا طی کردمو رسیدم پایین.

درو باز کردمو رفتم تو نشیمن دیدم همه خوابن هیچکس

بیدارنشده به کلی حالم گرفته شد حالاکی

حال داره اینارو از خواب بیدار کنه .

ای خدا چراما خوانواده ی تنبلاییم؟آخه چرا؟؟

رفتم یواشکی تو اتاق مامان بابا که دیدم هردوشون

 مثله فرشته ها خوابیدن دارن خواب هفتا پادشاه خوشبختو می بیند

 داشتم با عشق نگاشون میکردم که مامان اینورکی شد

وپاش محکم نشست تو سینه بابای بیچارم.

 بابا از روتخت پرت شد پایین ودادش رفت هوا:

آخ کمرمو خورد کری زن همش بهم لگد میزنی.

نشد ما یه بار خواب راحتو تجربه کنیم از دست کارای تو.

همین جوری داشت بلند میشد که یهومنو دید

و سکته کرد.یه جوری هین کشید که خودمم ترسیدم!

با عصبانیت گفت فقط دخترای شیطونن که

 بی آجازه وارد اتاق خواب مامان باباشون میشن.

صداش اونقدر بلند بود که دیوار اتاق میلرزید.

ولی مامان هنوز خواب خواب بود.

دنیا رو آب ببره مامانی منو خواب میبره.

داشتم مثله اسگلا نگاشون میکردم که پقی زدم زیرخنده

بابا واقعاقیافش بانمک شده بود موهای خرمایی

ژولیدش ریخته بود تو صورتش چشمای

عسلیش خیلی بانمک پف کرده بوداخماشم تو هم بود.

منم داشتم ریسه میرفتم!که نفسشوبا بیحالی داد بیرون .

گفت تو آدم نمیشی مثل مامانتی دختر حار شیطون .

اگه گیرت بیارم خامخام میخورمت شلوغ کار.

باشیطنت چنگ زد به پامو منو کشید سمت

خودش که همین باعث شد پرت شم بغل بابا.تو همین

لحظه یاد خوابم افتادم که پرت شدم بغل هیون.

خندم گرفت بابا گفت حالا بخند وقتی خوردمت تو معدم میفهمی چی شده؟

که نگاهم رو گردن بابا مچ شد .

گردن ورزیدش چقدر پهن بود آخ پوست برنزش

عطر تنش که مزه قرمه سبزی دیشبو میداد!خخخخ.

دلم واسش قنج رفت واقعا به مامان حق دادم عاشقش باشه

.تو عالم خودم سرمیکردم که صدای خشمگین

مامان رشته افکارمو پاره کرد:آهای دختره بی چشم رو

شوهر مردمو صاحب میشی چندبار بهت بگم

 وقتی میخوای بیای تو در بزن؟؟؟ها چندبار؟

؟مردم حریم خصوصی دارن.چشمام گرد شد!

این کی بیدار شده بود.

گفتم مگه چیکار کردم؟اینجوری دعوام میکنی؟

گفت دیگه میخواستی چه غلطی بکنی شهرومو

ازم قاپیدی عین این هرزه ها بهش چسبیدی!!

 شاخ درآوردم!راست میگفت.

وقتی به خودم اومدم تو بغل بابا به گردن لختش چسبیده بودم.!

سرمو آروم اوردم بالا دیدم بابا چشاش چارتا شدنو وخشکش زده.

عین برق گرفته ها!!!خودمم بدتر ازاون بودم.

که مامان با عصبانیت گفت این مردتیکه هم که بدش

نیومده که بابا به خودش اومد ویه نگاه به من انداخت

ویه نگاه به مامان وخندش گرفت.

منم وقتی چشمم به مامان افتاد ریسه رفتم طبق

 معمول موهای فردرشتش ژولیده

ودرهم تو صورت عصبانیش ریخته بود

 ومقداریشون هم رو سرش مثله سه تا شاخ  شده بودن

خخخخخخ.دید ماها بهش میخندیم بیشر عصبانی شد

 ومحکم پتو انداخت رومون که باعث شد دوتایی باهم بخوریم زمین.

در همین لحظه صدای علی بود که سکوتو شکست

وای میدونی ساعت چنده خواهر جون ؟؟ساعت9:24دیقه صبحه.

این یعنی دیگه رات نمیدن. عین جن زده ها شدم

از جا پریدم گفتم بابا بدو بازم دیر شد

باباهم مثل برق از جا پریدخیلی سریع دوید تو دسشویی.

بعد از چندیقه حاضر شد منو رسوند دانشکده.

وقتی رسیدم دانشکده ساعت 10صبح بود.

خیلی دیر بود.کلاس استاد مرعشی رو از دست داده بودم.

ولی خوشبختانه الان زنگ تفریح بود پس بنابراین رفتم

 به سمت کافه.تو کافه بودن نشسته بودن رومیز

 کنارپنجره به قول خودمون پاتوقمون. رفتم پیششون.

بعداز سلام واحوال پرسی با مهلادیدم تینا سرش رومیزه

واصلا متوجه اومدنم نشده!خیلی آروم زدم بهش

که تکون خورد وسرشو آورد بالا.

چشماش کلی پف کرده بود وکاسه خون بود.

زیر چشم چپش کبود بود!رنگش مثل روح سفید شده بود.

تعجب زده وهراسون پرسیدم چیشده؟ مهلا جواب داد

دیشب دادشش اومده بود اینجا.خمار بود وقتی

ازمون پول خواست بهش ندادیم.گفتم خب؟

 گفت خب به جمالت تینا رو کتک زد دیگه؟

 گفتم الهی دستاش قلم شه ببین چی به روزگار بچم آورده.

خیلی مخم داغ کرده بود از شدت خشم.

آخه من خیلی رفیق دوستم.هستیموبه پای رفاقت میدم.

داشتم حرص میخوردم که بغضش ترکید

مثله بچه تو بغلم چسبید وشروع کرد به هق هق کردن

اونقدر بلند هق هق میکرد که دوتا میز کناری پاشدن رفتن.

منم تحمل اشکاشو نداشتم.

 وقتی تینا گریه میکنه میزنم به سیم آخر.

آخه خیلی ناز میکنه.گفتم فایده نداره

بگو کجاست تا بریم حالیش کنیم. یهو مهلا چشاش گرد شد .

گفت وای عسل بیخی تورو خدا بازم شیرین کاریت گل کرد؟

این بیچاره رو نگا رنگ به رخسار نداره.طفلی.

پریدم وسط حرفشو گفتم وقتی اعصابم خورده رو

 حرف من حرف نزن.اینقدر صدام حین گفتن این جمله بلند بود

 که مهلا طفلی صداشو برید وخیلی خفه گفت تو خونه بود

که ما صبح زدیم بیرون.ولی الان زنگ کلاس میخوره

بزار بعد از تعطیل شدن دانشکده

.به تینا نگاه کردم که اونم قبول کرد.

منم چیزی نگفتم وبا سر حرف مهلارو تایید کردم زنگ کلاس خورد.

هر ستامون پاشدیم ورفتیم تو کلاس.همش تو فکر بودم

که استاد نخئی وارد شد. بعد از احوال پرسی بابچه هاچشمش به تینا خورد

فورا گفت برو بیرون صورتتو بشور تینا هم که از خدا

خواسته رفت.کل کلاس تو فکر بودم امروز هیچی

از درسا نفهمیدم ولی ملالی نیس من خودم یه پا استادم.

ساعت آخر استاد از بچه ها یه کوییز عملی گرفت که 5

 دیقه آخرش مهلا اعصابش خورد شد گفت

 عسل خسته شدم من بلد نیستم هرجوری میکنم نمیشه کار خودته.

زود باش نمره منفی داره واسه گروه.

رشته افکارمو پارکرده بود.سریع موسو گرفتمو تمام پروژه

رو حل کردم.مهلا وتینا مات نگام میکردن. استاد پرسید کی اول تموم کرد؟

 دستمو بردم بالا.استاداومد بالا سرم وبعد دیدن پروژه گفت

 آفرین خانم عبدی بازم شما گل اولو کاشتین 5 نمره مثبت.

تینا بعد رفتن استاد بهم گفت امروز که حواست سر کلاس نبود

خودم دیدمت چطوری تونستی؟چیزی نگفتم.

مهلا گفت مگه نمیشناسیش این همینجوری دیگه یهو دقیقه99گل میزنه.

بعد از اتمام کلاس ما تعطیل شدیم

چون امروز دیگه کلاسی نداشتیم پس راهی خونه شدیم.

رفتیم خونه تینا.بعد از باز کردن دردیدیم کسی خونه نیست

برخلاف انتظارات من .دیگه کم کم عصبانیتم فروکش کرد.

 یه آب پرتقالی خوردیم باهم.وقتی تینا آروم گرفت خوابش برد

 اونوقت من از مهلا خدا حافظی کردمو

 حین رفتن گفتم هرچی اتفاق افتاد بهم زنگ بزن زود

خودمو میرسونم.اونم قبول کرد.از خونه اومدم بیرون

تو راه فکرم مشغول بود.طفلی تینا مامانش دوساله پیش فوت کرده بود.

 باباشم زندان بود سرونه تصادف ماشین.

یه داداش بزرگتر از خودش داشت که معتاد بود.

از یه سال گذشته تینا دیگه تاب تحملش تموم میشه

 واز شهرستان رزن که خونشون بوده میاد همدان.

کنار دختر عموش که داشته واسه کنکور میخونده.

مهلا یه خونه مجردی داشت آخه باباش واسه درس خوندنش

 خریده بود که موقع درس خوندن نره خوابگاه.

مهلاهم قبل از تینا از رزن اومده بود همدان.

ما الان یه سال که دوستیم.

خونه مجردیشون دوتا خیابون با خونه ما فرق داره.

من یکمی بزن بهادرم.ینی یه جورایی اخلاقم پسرونس از

 بچگی اینجوری بودم وقتی مامانم منو

باردار بوده همه دکترا میگفتن من پسرم.

ولی وقتی به دنیا اومدم دختر شدم.از اینا گذشته ما

 یه خونواده گرگیم ما از نسل گرگ های اجنه ایرانیم.

ینی گرگینه ایم.البته مادرم آدم بود وقتی بابام ازدواج

کردنصفه گرگ شد.ولی بابام یه جن گرگی اصیل زادس.

البته مهلا وتینا نمی دونن که بهترین دوستشون گرگینه ست.

آخه نمی دونم چرا آدما یه جورایی از ما گرگا بدشون میاد نمیدونم چرا؟

اما همیشه بابانگران بود که یه وقت مردم اینو نفهن.

آخه بابام وقتی بچه بوده باباش میره شکار.

مردمی که فهمیده بودن اونا جنن میرن سروقت

مامانشو بابیل اونقدر زن بیچاره رو میزنن که از

دست شکستگی وخون ریزی جون میده.

وقتی مردم ریختن تو خونشون بابا از ترس تو کمد

 قایم شده بوده وصحنه قتل مامانشوازدرز کمد دیده.

خیلی دردناکه که یه پسربچه 5 ساله کشته شدن مادر باردارشوباچشماش بیبنه.

بعد ازاون ماجرا بابا بزرگم بابامو که تنها چیز

 باقی مونده براش بوده از ده خارج میکنه

 ومیرن توی صحرا زندگی میکنن.تا اینکه بابا 20 سالش شد.

ویه روز اتفاقی وقتی گرسنه بوده هیچ غذایی توی جنگل گیر

 نمیاره از راه جاده میاد شهر وقتی داشته توی یه کوچه میرفته

 می بینه دخترخوشگل داره نذری امام حسینو پخش میکنه.

بابام که از بخت بدواسه ورود به شهرظاهر انسانیشو انتخاب کرده

 بود میره از دستش نذری بگیره که وقتی چشم تو چشم

دخترمیشه با نگاه اول شیفتش میشه.تا دوسال اومدن

 ورفتن بالاخره مامانموصاحب میشه ینی هرطور

 شده بابابزرگمو راضی میکنه که دخترشو بهش بده.

دوسال بعد از ازدواجشون من به دنیا اومدم یعنی وقتی

 بابام24 ساله بوده ومامانم19سالگیی مادر میشه.

الان دقیقا 19 سال از اون ماجرا میگذره.

الان بابام 43سالس ومامانم38 سالشه.

ولی خاطره ی بد دوران کودکی بابام هیچوقت ازذهنش پاک نشد.

همیشه محتاطه وازماهم میخواد مثل خودش مراقب باشیم.

البته من بچه بودم یه بار جلوی مردم توی تظاهرات

وقتی یکی پامو له کرد تبدیل به گرگ شدم که بابام از

 وحشت مجبورشدازاسپری دودزا استفاده کنه تا بتونیم

 ازجلوچشمم مردم فرارکنیم.یه بارم تو حرم مقدس امام

رضا مردمک چشمم تغییرکرد وقتی مردم فشارم میدادن.

که بازم مجبورشدم ناپدیدبشم.آخه نمیدونم چراآدما کلا

از ما اجنه بدشون میاد یه جورایی نسبت

 بهمون حس تنفر دارن.ولی ما این جوری نیستیم.

اجدادپدریم800ساله پیش مسلمان شده بودن.

بعد از اون از خوردن گوشت وخون آدما توبه کردن

ودیگه تا ابد گوشت وخون آدم نخوردن.

از اون به بعد غذای محبوب ماگرگای

 همدان یا بهتره بگم جامعه گرگ ایران شده

گوشت لذیذ بره چون دیگه با انسان انس گرفتن

وخیلی هاشون مثل ما دارن بین آدما زنگی میکنن.

ما دیگه به آدما احترام میزاریم ودوسشون داریم.

ولی آدما ازماگرگامتنفرن نمیدونم چرا؟

شاید بخاطراین باشه که گاهی اوقات گرگا از

 فرط گرسنگی مجبورن به گله های روستاییا بپرن

وگسفنداشونو ببرن.آخه گرسنگی به ماها که آدم نیستیم

خیلی فشارمیاره.البته خدارو صدهزارمرتبه شکرما

ازاون خونواده های فقیر نیسیتم که بخاطر سیر

کردن شکمشون مجبور به دزدی بشن.نه بابای

من تو اداره پلیس کارمیکنه اون یه سرگرده.

مامانمم یه وکیل پایه یک دادگستری.

ما از نظرمالی متوسط به بالاییم.

وبابت همین هرهفته مقداری پول کمک می

کنیم به انجمن اجنه استان واسه اون بندگان خدایی

که دستشون به دهنشون نمیرسه.واسه همین من

چیز زیادی درمورد گرسنگی نمیدونم.فقط میدونم

 هر ماه شب چهادره تا یک هفته تمام پرده های خونمونو

 می کشیم تا نورماه نتونه تسخیرمون کنه تا

 به انسان صدمه بزنیم.واون شباتقربیا تبدیل میشیم.

چون پرتو کاملو دریافت نمیکنه بدنمون پس تبدیل شدنمون ناقصه.

تمام شبویا خوابیم اونم به زورآرام بخش یا درحال

خوردن کباب بره.اینه حال وروزمون اونوقت باز

شما آدما باهامون اینجوری برخورد کنین عین این عقده ایا.

ما تا یه هفته شبا از خونه بیرون نمیریم

وهوای تازه نمیخوریم که به قولمون وفا کنیم.آخه مااجنه مسلمانیم.

تو این تفکرات سیر میکردم که یهو خودمو جلوی در خونه دیدم

.کلیدمو از کیفم درآوردمو درو باز کردم.

باز طبق معمول وقت ظهر کسی خونمون نبوداخه

بابا که سرکار بود مامانم همین طور علی هم میرفت

 مدرسه وساعت 2با سرویس مدرسش برمیگشت.

به ساعت آونگی روی دیوار نگا کردم 20دیقه به 2بود.

رفتم لباسامو عوض کردم ویه آبی به صورتم زدمو تلفنو

 ازروی میزش برداشتم وتماسو برقرارکردم.بعد از

چندتا بوق ممتدبرداشت .بعداز سلام اشتراکمو

 گفتمو5پرس کوبیده سفارش دادم همراه با مخلفات.

 حتما میپرسین چرا 5 پرس؟آخه منو داداشیم بایک

 سهم سیرنمیشیم.باید نفری دونیم پرس بخوریم تا شکممون

 از غاروغور بیفته.میزو چیدمومنتظرعلی شدم.

پایان قسمت 2

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.