آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

قسمت 3 رمان پاپس کشیده

ماه رمضون نزدیک بود ...

   مثله هرسال روزه گرفتن واسم خیلی سخت بود.

آخه من آدم نبودم که بخوام اشتهامو نگه دارم.یعنی اصلا شدنی نیست.

چون به دانشکده میرم پس میشه گفت تمام روزو بوی آدما رو حس میکنم.

و وقتی شکمم خالیه تحملش واسم خیلی سخته.

واسه همینه بابام همیشه ماه رمضونو کلا تعطیل مکنه ویه ماه مرخصی میگره

هرطور که شده.

ولی من خیلی بدبختم.چون به سن بلوغ رسیدم خوی یک گرگ رو پیدا کردم

 واقعا سخته که خودمو کنترل کنم.اونم وقتی تینا ومهلا میشینن کنارم.

وای خدایا باادکلن مهلا باید چطور کنار بیام؟

از اون بدترعطر تن تینا رو چیکار کنم؟

تینا ازهیچ نو خوشبو کننده ای مصرف نمیکنه چون آلرژی داره.

بابت همین بوی اصلی خونش از گردن ظریفش پخش میشه

تو محیط واقعا خوشبوترینه بین آدما.وای خدا من نباید

به دوستام صدمه بزنم.هرچی که باشه مادرم یه انسانه.

خدایا میدونم وقتی آدمو خلق کردی مارو از درجه اصلیمون ساقط کردی.

ولی واقعا دوسمون نداری؟من که خیلی تورو دوسدارم.

پس کمکم کن.واقعا بهت محتاجم.خدایا کمک کن این 18 روزه امتحانات بگذره

بقیش دیگه از خونه دبیرون نمیرم.امسال ماه رمضون افتاده بود خردادماه.

خیلی سخته هم باید درس بخونم هم باید گشنگی بکشم.ولی چاره ای نبود

 باید تحمل میکردم من میتونم باید به خودم ایمان داشته باشم. باید بابامو

سرفرازکنم.جلوی فامیلش.آره تومیتونی عسل.به خودت متکی باش.

تینا ومهلا بهترین دوستاتن از بچگی بخاطراخلاق خشنت هیچکس باهات دوست نمیشد.

ولی تینا ومهلاباهات دوست شدن وبه تو پناه آوردن به عنوان یه دوست قوی.

باشه هرطور که هست سعیمو میکنم.تو فکر بودم که بابادر اتاقموزد.

بدون انتظار برای شنیدن جواب اومد تو.از نگاهش میخوندم که نگرانمه.

بنابراین بهش لبخند زدموگفتم نگران نباش بابایی دختر کوچولی

عسلیت میتونه اشتهاشو کنترل کنه.بابا نگام کرد.حس کردم یه بغض نشکسته ی

قدیمی ته گلوش گیر کرده.خیلی آروم رفتم سمتش ودستامو دور کمرش حلقه کردم.

سرمو گذاشتم روی سینش میتونستم تپش قلبشو بشمرم.یه حس آرامش

عجیبی بهم دست داد.یه جور اساس امنیت غلیظ وپایدار.بهش گفتم بابادوست دارم.

پس بهم اعتمادکن.اینجوری وسوسه نمیشم چون نمیخوام پیشت شرمنده بشم.

بابا منو بین بازوان مردونش قرارداد وگفت بابایی همیشه به گردوی عسلی شرینش

اعتماد داره.نمیدونم چند لحظه گذشت که توبغل عشق حقیقی رو درک کردم.

که یهو منو از بغلش کشید بیرونو گفت بسه دیگه آتیش پاره درستو بخون

 فردا امتحان ادبیات داری.مگه نه؟وای بابا شاخ درآوردم تو از کجافهمیدی؟

نکنه بازم فکرمو کنترل کردی؟ای دختر شیطون اگه من مراقب افکارت نباشم کی باشه؟

میخوای باهم درس بخونیم؟هین جدی میگی بابایی.خیلی دوش دالم باجه.بازم

خودتو لوس کردی عسل ؟اگه واشه بابایی خوشملم لوش نشم واشه کی بشم؟

بسه شیطونک بیا کتابتو بیار تا باهم درس بخونیم.باجه عجقم.

تمام شبوبا بابادرس خوندیم وشب همونجا خوابمون برد.صبح باصدای آلارم

گوشی چمم باز شد.یهو خودمو تو بغل مردونه بابا دیدم بهش نگاه کردم ا

نگار دوتایی یه زمان چشامون واشد.چون خیلی بهت زده بهم خیره شدیم.

بعد از پاشدن رفتم دسشویی.وقتی برگشتم دیدم باباهنوز پانشده گفتم بابایی پاشو

صبح شده گفت عسلکم ساعت موبایلتو دیشب تنظیمش کردم

روی شیش صبح.زود آماده شو.از امتحانت جانمونی.هیجانزده گفتم

 واقعا ینی شد یه بار من به موقع بیدارشم؟وای مرسی بابا.سریع بدون شنیدن

جواب کیفمو با چادرم وموبایلم برداشتمو از اتاق زدم بیرون.

مامان میزو چیده بود وسر میز خوابش برده بود.گفتم وای زود بیدارشدی؟

چه عجب سرشو بزور بالاکردوبا چشمای بستش منودیدزد و گفت آره واست

صبحونه آماده کردم بخورو زدو برو.خیلی خوشحال شدم گونشو

عاشقانه بوسیدمو گفتم مرسی نازنینم.بعداز خوردن صبحانه ای مفصل بابا از

 توالت اومد بیرون وگفت عسل سوییچو میزارم رو چادرت برش دار.

گفتم مگه خودت نمیرسونیم؟گفت نه من امروز رفتم پیشواز.گفتم ینی از خونه بیرون نمیری؟

باسر علامت نه شون داد ورفت.باشه آرومی گفتمو پاشدم که همین لحظه

 علی هم رسید دم در گفت مامان واسم دوتا لقمه بگیر

 تو راه میخورم آبجی عسلی منم برسون.بعداز بیرون زدن از

خونه کمی نگران شدم.از علی پرسیدم تو میخوای چیکار کنی؟

فورا منظورمو گرفت وگفت من روزه نمیگیرم آخه هنوز مکلف نشدم.

پس مثل همیشه برام فرق نمیکنه.گفتم خوش به حالت.که نگران نگام کرد

گفت آبجی عسلی گفتم جونم.گفت جدی دلم شور میزنه مراقب باش.

به چشمای قشنگونگرانش لبخند تصنعی زدمو گفتم نگران امتحانت باش.

بعداز رسوندن علی رفتم سمت دانشکده هنوز 30دقیقه وقت داشتم

.آخه امتحان ساعت 8 صبح اجرامیشد .پس ماشیون توپارکینک

 طبقاتی دانشکده پارکیدمورفتم توحیاط.خیلی ساده تونستم تینا ومهلا پیدا کنم

 چون بوشونو حس میکردم.رفتم نشستم کنارشون سرشون تو کتاب بود

گفتن سلام.منم جوابشونو دادم.مهلا گفت چقدرخوندی گفتم من عاشق این درسم.

گفت خوشبحالت تو همه نمره هات خوبه.حتی باوجوداینکه اصلادرس نمی خونی

 ولی بازم یکی.گفتم آخه من سر کلاس حواسم پرت نیست 

خیلی خوب به درس گوش میدم یادم میمونه دیگه نمیخونم .فقط شب امتحان دوره می کنم.

تینا گفت واقعا عجیب الخقله ای عسل.نیم ساعتو درس کارکردیم

.ورفتیم توکلاس.چون کلاس فضای بستس.بو بیشتر مشخص میشه.ای

 خدا هنوز روزه نیستم ولی استرس فردارو دارم.برگه روکه جلوم گذاشتن

 دیگه سرمو بالانکردمو سریع شروع کردم جواب دادن.

آخه خیلی خوب جوابارو بلد بودم.اولین نفر برگمو دادمو

اومدم از کلاس بیرون نشستم تو حیاط تا یکم هوای تازه بخورم.

بعداز اومدن تینا ومهلا گفتم میرسونمتون.مهلا گفت ماشین آوردی .

گفتم آره.گفت باشه حالا که اصرار میکنی.ولی قبلش بریم سلف سرویس

 یه چیزی بخوریم.گشنمه صبحونه نخورده زدیم بیرون گفتم باش حالا

 که اصرار میکنی.تینا خندش گرفت.از دانشکده که زدیم بیرون رفتیم یه

 سلف سرویس خیابون شیرسنگی داشت نزدیک خونه هرسمون بود.

 طبق معول من بایکی سیرنمیشم.پس 5تافلافل تا خرتناق خوردم.

بعدشم رفتیم خونه بچه ها.وقتی خواستن پیاده بشن تینا به یه آب پرتقال خنک دعوتم کرد.

منم که عشق آب پرتقال قبول کردم.اما هنوزم یه اظطرابی ته دلم بود.

بعداز خوردن آب پرتقال تگری کلی تعریف کردیمو جوابارو پیدارکردیم.

که گوشیم زنگید.مامان بود گفت برم خونه وقت ناهاره.راست میگفت دیر شده بود.

تینا گفت ماهم میایم چون حواسمون به تعریف گرم شدچیزی درست نکردیم.

برق سه فاز بهم وصل شد.بابا امروزخونس اینام میخوان بیان.

وا خدایا خودت یه کاریش کن.چاره نداشتم جز قبول کردن.

رسیدم خونه بابا دروبازکرد یهونگاش رو این دوتا خشک شد

بعداز سلام واحوال پرسی دعوتشون کرد برن تو.تو راه پله مچمو قاپید

 یواشکی بهم گفت.توی فسقلی یه دردسری.بعد سریع رفت تو.مامان قیمه بادمجون پخته بود

چقدر خوشمزه بود.خیلی چسبید.مهلا بهم گفت تو واقعا این همه رو کجاجامیدی.

همین چندساعت پیش 5تا فلافل خوردی الانم دوتا بشقاب خوردی وای خدا.

اونقت من نمیتونم بشقابمو تموم کنم.گفتم بجای غر زدن اگه نمی خوریش بریزش

تو باغچمون تا پرنده ها بخورنش.مامانم گفت همیشه بهش میگم یکم به تیپش برسه ها

ولی گوش نمیکنه.آخه دختر تو دم بختی کدوم پسری میاد زن تنبلو تن پرور

چاقو بگیره همه مردا میرن سراغ دخترای خوشتیپ اندامی.

گفتم خوبه.من واقعا خوشم نمیاد هیچ مردی بیاد نزدیکم.من مجرد راحت ترم.

که تینا پوزخندی زد.مامان نگاش کرد.تینا گفت خاله دخترت عاشق شده.

مامان یه نگا به من یه نگاه به اون کرد وگفت.پسر خاصی تو دانشکده مدنظرشه؟

مهلا گفت نه خاله عاشق این پسر کره ای هاست .کی پاپ دابل اس.

هیون جونگ.مامانم گفت ای بابا آخه اینام شدعشق؟شما بچه های امروز عقل ندارین.

پاشین برین سر درستون.بعد از ناها رفتیم اتاقم وشروع کردیم

امتحان فردارو که تاریخه بخونیم.دمدمای غروب بود که دست از درس خوندن کشیدیم.

که مهلا گفت واقعا بچه فکر میکنین جایزه 10 تا شاگردممتاز دانشکده چیه؟

گفتم یه عالمه شکلات.خخخ تینا خندید وگفت وای عسل تو به غیراز شکم به چیزی فکر میکنی؟

گفتم من هزارتا فکر تو سرم دارم.مهلا باتمسخربهم گفت دوتاشو بگو؟

گفتم بیاه شروع شد.یهو صدای اذان از پنجره پخش شد وای من عاشق این لحظه م.

غروب خورشید وصدای ملکوتی اذان .بدون اینکه محلشون بزارم پاشدم

رفتم توالت تا وضو بگیرم.تینا گفت از جواب طفره رفت.وقتی داشتم نماز میخوندم

اون دوتا مثله خنگا نگام میکردن.بعداز تموم شدن نمازم تینا گفت واقعا حال داریا.

چجوری نمازتو میخونی من که چند ساله ولش کردم.مهلا هم تایید کرد.

گفتم من بعداز خدا هیچی ندارم.اون تنهاثروتمه خیلی دوسشدارم.

به علاوه از بچگی مامان بابا اینجوری یادم دادن که اول نمازبعد کار.تینا خیره نگام کرد

بعد گفت مامان منم  همینومیگفت.ولی بعداز مرگش خدارو فراموش کردم چون باهاش قهرکردم.

گفتم باخدا قهر کردی؟مگه میشه؟چنین چیزی ممکن نیست.

خداتنهاآرامش حقیقه.که قلوب روتسکین میده این عشق واقعیه.

مهلاهمین جوری نگامون میکرد.بعدرفت .بعداز چنددیقیه برگشت وگفت

عسل چادرتو یه مین بهم قرض میدی؟بدون گرفتن جواب چادرو برادشت

روسرش انداخت وسجاده رو بازکرد.قامت بست وشروع کرد.یه لبخند قنش رو لبم نشست.

مهلا دختر خیلی فهمیده ای بود.فقط یکم شیطون بود همین.تینا

 به تعجب نگاش میکرد.منم خیلی خوشحال بودم که میدیدم مهلا داره نمازمیخونه.

وقتی تموم شد.پرسیدم چی شد؟آروم شدی؟یه نگاه عجیب کرد وگفت میخواستم بفهمم حرفت راست بود یا نه؟

گفتم حلا فهمیدی؟یه خندهی ناز رولبای تمشکیش نشست.

سروشو چشبوند به سینموتامیتونست اشک ریخت.وای خدا

 تا حالایه آدم بغل نکرده بودم چه حال عجیبی دارم.

برخلاف تفکرم اصلا دلم نمیخواست به کسی از بیکسی بهم پناه آورده بود

صدمه بزنم.اونقدر گریه کرد که فک کنم دلش با اشکاش ریخت پایین.

وقتی که اون آروم گرفت.دیدم تینا ها داره بابغض نگام میکنه.

دستم رفت طرفش.پریدتو بغلمو اونم بغضش ترکید.فک کنم دوستام

خیلی وقت بود کسیو نداشتن بهش پناه ببرن وگریه کنن خیلی دلشون پربود.

ولی بغل کردن آدما واقعا دشوار بود.چون شاهرگ گردنشون دقیقابا صورتت موازی میشد.

وای خدا.شامم همونجا موندن.ساعت 3صبح بود که بابااومد بیدارمون کرد.

تیناپرسید چیشده الان که شبه عمو؟بابام گفت سحره بچه ها پاشین.

رفتیم سرسفره.وای اخ جون آبگوشت.مهلا میگه وای بازم شکمش صداکرد.

تینا خندید.اولین سحرامسال با دوتا آدمیزاد.نشستیم پای سفره.وای خدایا تا حالا مشابهشو تجربه نکرده بودم.

پایان قسمت3

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.