آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

ادامه قسمت4 رمان پاپس کشیده

 

تو خارق العاده هستی عسل...

 

گاهی واقعا یه کاری میکنی که باورم نمیشه توهم انسانی!چشمام چارتا شد!

چیگفتی معلومه که انسانم اگه نه پس چیم؟شایدیه عنکبوت رادیو اکتیو یا شاید اسپایدرمن.

یا مثله اون فیلمه یه خونآشامی چیزی باشی!

تینا واقعافهمیده بود؟نکنه واقعا سوتی دادم؟شاخام دراومدن سریع گفتم.

من دیگه باید برم الان علی رسیده خونه گشنشه بای؟

تا اومد حرفی بزنه از آپارتمان زدم بیرون مثل برق رفتم.

وای خداالانم دارم سوتی میدم مزم داشت میترکید.

رسیدم خونه دیدم علی خیلی

ناز روکاناپه بالباس

 مدرسش خوابیده.اخی داداشی.حتما خیلی خسته شدی.



رفتم تو اشپزخونه سحری دیشبوواسش داغ کردم.

رفتم لباسامو دربیارم کتابموازتو کمد برداشتم.اومد دیدیم بیدارشده رفته سروقت غذا!

واقعا یه شکموی بلفطره ای!

بهم گفت توهم قبل از خودت صدات میاد.خخخ.پسره شکم پرست عوض سلام کردنته؟

منو باش تا رسیدم به فکر شکم جنابعالی بودم.یه نگاه مظلوم بهم انداخت وگفت:

خب به عنوان خواهر بزرگ وظیفته که به فکرشکم دادشت باشی.

پسره ی از خودراضی.

بسه بسه اصلاحالتو ندارم میخوام درسموبخونم حرف نزن باقی غذاشو تو سکوت خورد.

ولی اقعا خیلی دوسش داشتم.وقتی به فکرشم همش شکمش میاد تو ذهنم که الان سیره یا گرسنه؟

ینی واقعا این حس خواهر بزرگاس؟هرچی که هست حس خوبیه.

دوسش دارم.امتحان بعدیت چیه آبجی عسلی؟خب تارخ دارم واسه چی میپرسی؟

من امتحان ریاضی دارم میای باهام درس کارکنی؟چی ؟کی داری؟فردا؟ منم که فردا دارم نمیتونم.یه بار شد

دادشیت یه چیزی بگه تو قبول کنی؟اوه مثله داداش بزرگا حرف میزنی فسقلی.

خیلی خب فعلا برو یونیفرمتو دربیار تا باهم درس بخونیم.

یه لبخند ناز نشست روی لبای قشنگ اومدلپمو بوسید ورفت.

وای چه حس قشنگی داشت بوسش.ینی یه کل جادوم کرد مثله همیشه.

مطیعش شدم.تا شب باهم درس خوندیم.نفهمیدیم کی شب شد

که خوابمون برد دوتایی باهم روی میز وسط حال وا رفتیم از خستگی.

یهو دست نرم نوازشگونه پتو کشید روم

 چشمم نیمه باز شد تارمیدیدم ولی ازبوش فهمیدم مامان بود.

صبح فردابابامن وعلی رو رسوند وخودش رفت خونه.دلشوره داشتم

ولی ملاک نبود.من اعتمادبه نفسمو از دست نمیدم.

با بسم الله رفتم سرجلسه برگه رو که بهم دادن سرمو انداختم

روشو بعداز20دقیقه سربالا کردم دیدیم هنوز کسی پانشده پس اولین نفربودم!

برگمو دادمو یرون تو حیاط نشستم روی نیمکتهامنظر بچه هاشدم.

بعد از 15 مین اومدن.سلام واحوال پرسی کردیم .دیدم حال مهلا زیاد خوب نیست .

فهمیدم از اثرات دیروزه.پس چیزی دراین باره نگفتم.

توراه برای اینکه حالمون عوض شه پیشنهاد رستوران دادم.

که بازم تینا بهم گیر داد.عسل بسه من 2کیلو اضافه وزن کردم

از دست تو.باید تابستون برم باشگاه کم کنم.

خندم گرفت گفتم مگه چندتا بودی؟گفت 46تا.واقعا؟؟؟؟؟

مگه 46تا هم آدمه؟؟؟؟خب حالا شدی 48تا مگه چه فرقی به حالت کرد؟

یه نگاهی بهم انداخت وگفت اگه تو می فهمیدی که درد من این نبود تپلو.تا اینو نگفت مهلا پوکید.

خوشحال شدم بالاخره گردی من به یه دردی خورد.

باهزارویک التماس قبول کردن بریم یه چیزی بزنیم.اونم به خرج من نامردا.خخخ.

رفتیم کافه.تو کافه من شکلات بستنی نسکافه ای سفارش دادم.چقدرم خوشمزه بود نوش جونم.خخخخ.

از کافه که زدیم بیرون برگشتیم خونه باید درس میخوندیم.

فردا فرجه امتحان گرافیک رایانه بود.من که خیلی خوب بلدم ولی یه تمرین میکنم بد نیست.امتحانی عملیو


 بیشتر از تئوری دوسداشتم.برعکس بقیه.من کلا از بچگی متفاوت بودم.

بعد از ظهربابا می خواست بره جنگل پیش بابابزرگ منم دلم هوس دیدنشو کرد.

بابابزرگ توی کلبه جنگلیش زندگی میکنه.

دوماهی میشد ندیده بودمش ینی از عید دیگه ندیدمش.

منوعلی هم حاضرشدیم بریم.توی راه مناظر جنگلی خیلی قشنگ بودن.

واقعا پروردگار نقاش ماهری بود.هرگوشه که از دنیادیدم بیشتر شیفته اش گشتم.

واقعا خدای من تکه.مثلش هیجا یافت نمیشه.همیشه تو قلبم حسش میکنم.

وقتی احساسم میگه هست دیگه نمیتونم به وجودش شک کنم

.2ساعتی توی راه بودیم.نرسیده به جنگل.از ماشین پیاده شدیم.

وبابا مثل همیشه ماشینو باشاخ وبرگ درختا مستتر کرد.دیگه از اینجابه بعد کوه وکمر بود باید پیاده گز

 میکردیم.بابا به اصلیتش تبدیل شدوعلی رو روی دوشش گذاشت.

علی که انگار بدش نیومده بود سواری کنه کلی ذوق کرد وخندید.

ولی مامان زیاد نمیتونست تبدیل شه.منم به ناچار تبدیل گشتم.

وپشت سر مامان راه افتادم.راه طولانی وخطرناکی بود.

کوه ودره مرگ.یه دره هست که معروفه به دره مردگان.قدیم زیاد افتادن ومردن.

میگن بیفتی اینجا دیگه امیدی به برگشتت نیست.

هوا کم کم به تاریکی میزد.مامان داشت شل میزد.

دیگه خسته شده بود آخه اون قدرت بدنیش کمتر از ماست.

بخاطر همین من جلوتر رفتم وسرمو خم کردم زیرپاش یه تکون دادم

ومامان افتاد رو کمرم.نفسش که جا اومد گفت منو بزار پایین خودم

میتونم راه بیام منم بهش گفتم معلومه خسته شدی اینجا خطرناکه ممکنه

شل بزنی بیفتی تودره.اینو که شنید یه ترسی ته دلش موج زد.

ولی گفت کجای دنیا دخترا مامانشونوبغل میکنن؟

ممکنه خودتم بیفتی اونوقت دوتا تلفات میدیم.منم خنددیم

وگفتم واسه تومردن عشقه عشقم.مامان دیگه ساکت شد.چون میدونست دیگه حریفم نمیشه.پس چنگی به مو

های گردنم زدوجاشو محکم کرد.تمام راه حواسم بود

 که یه وقت پرت نشیم تودره.وقتی دره رو گذروندیم تونستم از بابا جلو بزنم.

علی روی دوش باباخوابش برده بود.

چقدر بانمک شده بود.صورت کوچولوش پراز مو شده بود.خخخخ.

پوزش فسقلی بود دوتا دندون نیش کوچولو از گوشه لبش بیرون زده بود.

خیلی بانمک دهنشم وابود.خخخ.انگار دادشت خواب خوراکی میدید.

 ولی خوش به حال بابابزرگ اومده اینجاچون بکر ودست نخورده ست.

هیچ آدمی تاحالا پاشواینجانذاشته.بابا خسته شده بود چون پیشونیش خیس عرق بود.

ولی من باوجود اینکه مامان پشتم سواربود وکلی راه اومده بودم

 

خداروشکرهنوزخسته نشده بودم.3ساعتی بود که راه اومده بودیم

 بابا سر یه چشمه وایسادوسرشو کمی پایین برد وشروع به آب خودن کرد

 منم کمی تشنه بودم رفتم نزدیک چشمه.علی هنوزم خواب بود.

یهو شیطنتم گرفت.سرباباهنوز پایین بود.خیلی آروم یه کوچولوزدم پشت

علی که باعث شد پرت شه تورودخونه.افتادنش هماناواز خواب پریدنش

 

همانا.یهو چش واکردوهرچی در توان داشت ریچارد بارم کرد

.بابا بهم چشم غره ای رفت وگفت اگه می افتادچیزیش میشد چی؟

گفتم نترس چیزیش نمیشه.علی توصورتم آب پاشید منم بادستم

 پاشیدم به طرفش.دوباره تکرار کرد که مامان دادش

 

دررفت گفت خیسم کردین شیطونا.بستونه بهتره زودتربریم.

من از تاریکی میترسم عباس.تا اینو نگفت بابا چمش افتاد به منو مامان.

اومد به به مامان گفت بیا سوارخودم شونازنینم.

تا نترسی مامانم که از خداش بود از من پرید پایین رفت پشت

 بابا.خیلی عشقولانه سرشو چسبوند به گردن بابا.بابا راه افتاد وگفت

 

علی رو بیارعسل.مثل اینکه دیگه بزرگ شدی.ایول بالاخره یکی از ماتعریف کرد.

علی آتیش پاره یهو خودشو پرت رو کمرم.موهام سیخ شد.خواستم بندازمش که دلم نیومد.چیزی نگفتم وراه

افتادم.توراه باسر رفتم تودرخت که صدای

 

خنده علی بلند شدوتوی گوشم طنین انداخت.دیدم

خیلی حال کرد چندبار تکرارش کردم علی دیگه از خنده نانداشت.

منم دویدم واز بابا جلو زدم.علی خوشش اومد.حین دویدنم پریدم بالا که باز خندید.بازی کردن باداشیمو خیلی

 

دوسداشتم.خیلی کیف میداد.بالاخره بعداز چندی رسیدم به کلبه بابابزرگ.

طبق معمول بوی آبگوشتش به راه بود.وای که گرسنم شد.

بعد از در زدن سریع درو بازکرد تا ردو بازکد باباخودشوپرت کرد تو بغلش.مثل یه پسرکوچولوواسه باباش

ناز کرد. منم رفتم تو که بابابزرگ از زمین بلندم کرد.باوجود اینکه کمی پیرشده اماماشالله هنوز مثل شیر زور داره.وقتی رفتم بغلش تبدیل شدم.که علی از رو دوشم سرخوردوافتاد روی پای بابابزرگ.که باعث شد یه صدای خیلی بانمکی از دربیاد که بابا خجالت بکشه ومنو بابابزرگ باصدای بلند قهقه بزنیم.مامان که اصن توباغ نبود خیلی شیرین رفته بود پیش دیگ غذاوایساده بود چشماشوبسته بود داشت بوی آبگوشتومیداد تو ریه هاش.چشماشو که باز کرد پرسی چیشد خندیدین؟به منم بگین منم گفتم مامان علی گوجید.یهوئ مامان شاخاش دراومد لپاش سرخ شد وسرشو انداخت پایین وگفت ببخشید بابا بچس حالیش که نیست.بابابزگ گفت سرما زده به شکمش نفاخ شده.یکم که عرق نعنای کوهی بخوره خوب میشه.بابابزرگ یه نگاه به بابا انداخت وگفت حس کرده بودم میاین .واسه همین سهمتونو پختم.باباهم لبخندشیرین تحولیش دادوتشکرکرد.

پایان قسمت4

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.