آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

پارت اول قسمت5 رمان پاپس کشیده

صبح باترنم نسیم بهاری که به صورتم می خورد و

تابش آتشین خوردشید تابناک که چشمم را نوازش می کرد ازخواب ناز پاشدم... 

وای حالا میفهمم بابابزرگ چرا از اینجا دل نمی کنه. نور خورشید توی اتاقک چوبی تابیده بود

وشبنمی که روی لوستری از جنس گلبرگهای گل

نیلوفر بود همانند الماسی درخشان  نور را در فضایی از جنس چوب آبنوس پراکنده بود.

لحظه ای تصورکردم که گرد طلا در هوا پخش شده.

خیلی زیبا بود.هوای تازه خوشمزه تر هرچیزی بود که تا به حال خوردم.چقدر اینجا تنفس کردن کف میده.

از جاکندم وروتختیمو برخلاف همیشه مرتب کردم.

علی رو دیدیم که کنار من آرمیده بود.چقدر تو خواب ناز شده بود.دداشی خوشگلم.مامان بابا

کنارهم خوابشون برده بود مثل بچه های کوچولو شده بودن.مامان سرش افتاده بود

 روی سینه بابا وبابا انگشت شست مامانو تودهنش گذاشته بود

ومی میکد.خخخ پدربزرگو ندیدیم فک کنم زودتر بیدار شده بود.

به ساعت خورشیدی روی دیوار نگاه کردم فکر کنم اوم آره درسته الان ساعت 7

صبحه.ولی خودمونیما خوندن ساعت خورشیدی یکم سخته.از اتاق زدم بیرون.

دلم نیومد بیدارشون کنم.توی نشیمن کوچولوی کلبه کسی نبود.وای

اینجا هم مثل آتاق خواب چقدر نورانی شده بود.

چشمم افتاد به ظرفای شسته شده توی سینک چوبی آشپزخونه فسقلیش.

از تمیزی برق میزدن.هوم !!

بابایزرگم کدبانویی واسه خودش.همجا خیلی منظم بود.

کتابخونه کوچکی ته اتاق نشیمن بود.که پراز کتاب های داستانی تخیلی وفلسفه

و روانشناسی بود.ینی بابابزرگ همشونو خونده؟

دلم پرکشید برای کودکیهایم که سرروزانوان بابابزرگ میزاشتم وبرام قصه می گفت وهمزان

باسرانگشتانش موهامو نوزاش میکرد.

یادش بخیربچگی.چقدر توی کوهستان باپدربزرگ بازی میکردم وکلی مخندیدیم.

توی تخیل کودکی به سرمیبرم که یهو سرازبیرون کلبه درآوردم.

چقدر بامزه ینی توتوهم زدن هم را میرم؟خخخ.

بابابزرگو دیدم که پشتش به من بود وروی اجاق سنگی داشت چیزی رو کباب میکرد .

از این فاصله متوجه نشدم چیه پس قدم برداشتم ورفتم جلوتر کنارش ایستادم

وبهش نگاه کردم.که گفت دختر بابایی سلامشو خورد.

لبخندی شیرین روی لبم نشت که ناگهان باعث شد لبهامو روی لپش بزارم وبوسه ای بس عسلی بکارم.

نگام کرد گفتم سلام نفس من.ندش گرفت باخندیدنش دلم شاد شد.

چقدراین مرد رو دوسداشتم.

توی یکی از دستاش بادبزن چوبی وتوی دیگری یه سیخ گردان چوبی بزرگ

بود.پرسیدم چیکارمیکنی؟گفت امروز شکارش کردم.قرقاوله گوشتش خیلی خوشمزس.

حتما خوشتون میاد!هومممم لذیذبه نظرمیاد.دستت درد نکنه

بابایی.داشتیم باهم خوش وبش میکردیم که آقاسروکلش پیداشده.

باچشما پف کردش گفت بابابزرگ منم گشنمه.دیگه نتونستم خندمو نگه دارم.منو

بابابزرگ از خنده دست به کمر شدیم.

واقعا که تو از چند مایلی بوی خوردنی رو تشخیص میدی الان از خواب پاشدی؟

سرتکون دادوکنار دست پدربزرگ ایستاد وبه گوشت بریان شده ی قرقاول بدبخت نگاه کرد.

که دیدیم زبونشو آورد بیرون ودورلبشولیسید.ای شکمو.این صدای بابابزرگ

بود که لبخندی زیبا به لب داشت وباتحسین مارو نگاه میکرد.

دستامو دوربازوانش حلقه زدمو سرمو روی سینش گذاشتم.علی هم به من حسودی

کرد وچسبید به ران پای بابابزرگ.

بعد از بیدارشدن مامان وبابا صبحانه خوشمزه رو خوردیم چقدرخوشگذشت.

ولی بعدش باید درس میخوندم پس شروع کردم به مطالعه.گه گاهی

علی هم وسط مطالعه م میپرید وسوالاتی درباره چگونگی درست نوشتن لغات میپرسید.

آخه فردا امتحان املا داشت.بعداز خوردن ناهاربه

پیشنهادپدربزرگ من وعل رفتیم که باهاش توی کوه مسابقه بدیم.

به نوعی میخواست قدرتمونوبسنجه.بعداز کلی دویدن توی کوه بالاخره من از

پدربزرگ وعلی جلوزدم.هرسمون به نفس نفس افتاده بودیم که روی چمن های دشت

پایین دامنه کوه ولو شدیم.علی وسط ما دوتا افتاده بود.ودیگه

جون نداشت داداشی من برای مسابقه دادن با پدربزرگ وخواهر بزرگترش واقعا ضعیف وبی بنیه بود.

پیش من وپدربزرگ هیکلش خیلی کوچک وناتوان به نظرمیرسید.

پدر بزرگ بهم نگاه تحسین آمیزی انداخت وگفت میخوام بعد از من تو گرگ امگای گله بشی.

چشمام گرد شد!چی داشت میگفت؟من ؟من چی بشم؟آخه

من یه زنم؟بابابزرگ ادامه داد تو نوه ارشد من هستی بعد از من تو بیاد

 رهبر گرگهای غرب کشوربشی.میدونی

خیلی سخته که رهنمای دیگران بشی.باید تمام توانتو بزاری پاش.

بابات نمیتونه چون به یه زن از نژاد آدم دلبسته پس برخی ها از تبعیت نمی کنن

 

وممکنه گله گرگها ازهم بپاشه.ولی تو میتونی همشونو دورهم جمع کنی

اگه عزمتو راسخ کنی .من بهت اعتماد دارم از هرنظر تو از پدرت

مناسب تری.از وقتی که بچه بودی به مادربزرگت بسیار شباهت داشتی.

میدونی مادربزرگت قبل از من گرگ امگای گله بود.ولی بعداز مرگش

من این بارو به دوش کشیدم که یه روز اونو به پسرم بدم.ولی پدرت خیلی دل نازکه وتواناییشو نداره.

اون نمیتونه به همه دستور بده.ومجبورشون

کنه که از تبعیت کنند اماتو قادر به این کار هستی.من مطمئنم که تو درست شبیه سمیه ای.

ینی من اینقدر شبیه مامان بزرگ سمیه ام؟اماپدربزرگ

بابام چی میشه؟ینی باید از دخترش فرمانبرداری کنه؟

نه من نمیتونم به تو بابام دستوربدم.من ازپسش برنمیام هنوز بچم.علی خودشو تو بحث

انداخت وگفت درسته بابایی من جانشینت میشم.10سال صبرکن.دخترا نمیتونن سردسته بشن.

باباهمیشه میگه باید نسل شمارو حفظ کنم.اخه چرا

آبجی عسلو انتخاب میکنی پس من چی؟پدر بزرگ روی پهلوش لم داد

وگفت درسته ولی آبجی عسل از توبهترکارشو بلده وتوهم باید ازش تبعیت

کنی وگرنه یه لقمه چپت میکنم.وشروع کرد به بازی کردن باعلی.

کلی فکرتوی سرم افتاد پس باید درسو ول کنم واز دنیای آدما بیرون برم.

باید سردسته گرگهای غرب ایران بشم؟اما دل بابامیشکنه این وسط!!حالم

گرفته شد.نمیدونم باباچطور میواد منو بپذیره.یا اینکه مردایی 

 که هرکدومشون از من سرترن چطوری باید متقاعدبشن که از یه زن جون اطاعت

کنن؟یه دلشوره خاصی به دلم افتاد.رییس گله شدن یه بحران خیلی سخت بود

که نمیدونم ازپسش برمیام یانه؟توی راه برگشت هرسه ساکت

بودیم.پدربزرگ یه لبخند عمیقی روی لبش بود.ولی من حسابی دلشوره داشتم.

هیچکس چیزی نمیگفت حوصلم پوکید.بالاخره به حرف اومدم

پرسیدم به بابام گفتی؟باسرتکون دادنش فهمیدم هنوز باباخبرنداره.دوباره پرسیدم

 نمی خوای بهش بگی؟بهتره باهاش مشورت کنی!گفت باشه

 

تونگران نباش من میتونم حرفمو به کرسی بنشونم.علی پرسید ینی ابجی عسل از من که پسرم زورش بیشتره؟

بابابزرگ بهش نگاه کرد وگفت

قدرت فقط به زوربازو نیست یه زن میتونه همه ی مردارو ازپادربیاره.

نپرس چه جوری که منم نمیدونم ولی مامان سمیه اینکارو به خوبی انجام

میداد.آبجی عسل خیلی شبیه مامان سمیه ست تو اینو باور نداری؟

توباید به عنوان یه برادر حمایتش کنی.علی سری تکون داد وچند لحظه چیزی

نگفت بعد یهو برگشت وتوچشمام زل زد.آبجی عسل من همیشه عین کوه پشت سرتم

 نگران نباش دادش علی ازت حمایت میکنه ونمیذاره آب تو

دلت تکون بخوره.علی وقتی این حرفاروزد نگاهش تیزونافذبود درست مثل یه مرد غیور.

ناگهان ته دلم یه حس آرامش عجیبی شکل

گرفت.داداشی من یه مرد بزرگه درظاهرکوچیکش.بانگاهم جوابشودادم.

که یه لبخند ناز اومدروی لباش.وگفت بهت قول میدم حتی اگه همه

دنیا اذیتت کردن من ازت محافظت میکنم.خیلی دلم میخواست بهش بگم ممنونم داداش جونم.

ولی به لبخند قوی بسنده کردم.

وقتی برگشتیم به کلبه هواکاملاتاریک شده بود.وعلی خوابش برده بود.

روی دوش بابابزرگ.مامان بابابیرون کلبه توی هوای بهاری زیرنومهتاب

خیلی عاشقانه نشسته بودن ودرحال تعریف کردن بودن که تا مارو دیدین ازجاشون بلندشدن وبه سمتمون اومدن.

بعداز سلام کردن بابابزرگ به

بابام گفت میخواد باهاش درباره ی موضوعی حرف بزنه.

وای نه ینی به این زودی؟بابابزرگ شوخی نداره هروقت حرفی بزنه تا آخرپاش

وایمیسه.آخه الان؟پس دلشورم بیخود نبود.الان غرور وابهت بابام شکسته میشه وای خدایا منو بکش

همین الان یه جرقه از آسمون نازل کن منو


بکشه!!

مامان دستمو کشید تا اوناروباهم تنهابذاریم.وقتی رفیتم توکلبه مامان درجا پرسید

 بابابزرگ بهت چی گفته که اینقدرمصمم به نظرمیاد؟ها؟به منم

بگو ازکنجکاوی دیونه شدم.گفتم چیزی نگفته.منظورت چیه ؟

گفت خودم بزرگت کردم داری به من دروغ میگی؟معلومه توفکری؟نگران چی

هستی به مامانت بگوتا کمکت کنمً!وای مامان تو وقتی بخوای حرفی رو از زیرزبونم بکشی خیلی واردی.

هیچی احتمالا الاناس بابا بیاد وبهت

بگه.خواهش میکنم نزار این رشته گسسته بشه اونم به دست من.رفتم توی اتاق ودرو بستم.

فکر کنم گیجش کردم چون از چشماش معلوم بود

منظورمو نفهمیده.

بعدازگذشت نیم ساعت صدای بازشدن دراصلی کلبه اومد.ینی برگشتن.

صدای پاهایی روشنیدم که به طرف اتاق میومد الکی کتاب گرفتم دستم.که

بابابزرگ درو باز کرد ونگام کرد.گفت بهش گفتم.

بیا میخوام به همتون بگم چه تصمیمی دارم.درس خوندن بسته بیاکارت دارم.خیلی

کنجکاوشدم.به ناچار پاشدم ودنبالش رفتم.چشمم به بابای بیچارم خورد که مظلوم نشسته بود تو فکرد بود

معلومه از درون شکسته.خیلی داغون تر ازاونی بود که نشون میداد.

وقتی هر چهارنفرمون نشستیم روی میزگرد چوبی وسط نشیمن.بابا سرشو

بالاکرد وبانگرانی تو چشمام خیره شد بانگاهش هزارتا حرف بهم زد.

دلم داشت خورد میشد زیربارنگاه های غم ناکش.پدر بزرگ لب به سخن

گشود:از وقتی که سمیه منو ترک کرد ورفت من شدم جایگزینش.

وتمام سعیمو کرد که طاقت بیارم زیربارسنگین ریاست گله گرگها.چون

ماقرارگذاشته بودیم وقتی پسرکوچولومون بزرگ شداون جای مادرشوبگیره.

اما وقتی که عباس بالغ شد یه روز گفت که میخوادتوی دنیای آدما

با یه دختر از نژاد آدم ازدواج کنه وهمونجا کنارش بمونه.

منم هرچی گفتم درک نکرد که بااین کار به مردمش پشت میکنه وممکنه اونادیگه مثل

سابق قبولش نکنن.ازدواج بایه انسان باعث میشه که قلبت اثیرعشق اون آدم بشه

 وازدرجه خودت خلع بشی.ولی فرزند گرگ وآدم ازلحاظ قدرت

خیلی قوی تر ازیه گرگ معمولی میشه.مخلص کلوم درسته که فرزند اولتون یه دختره.

ولی قدرت خون پدر وویتامین های بدن مادر بهش کامل

رسیده واون آلان یه انسان گرنماست که ازاجدادش هم قدرتمندتره.

به عنوان مثال:یه گرگینه معمولی میتونه روی چهارپاش راره بره فقط جثه

اش بزرگتر از یه گرگ معمولیه.ولی گرانسانما میتونه روی دوپاهاش هم به ایسته.

ودستاش داری 5انگشته مثل دستای انسان.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.