آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

پارت دوم قسمت5 رمان پاپس کشیده

پس قادر خیلی کارها بادستاش بکنه....

  

واندامش خیلی بزرگترازاندامه یه انسانه.

پس میشه گفت اون یه نیرومند بلفطره است.

وحالا عسل اون گرگ آدم نماست.که صدای زوزش می تونه

 

ستون های بدن افراد رو به لرزه بندازه.

اون صدای قوی تری نسبت به بقیه گرگها داره.

وچون روی دوپاش هم می ایسته پس قدش هم بلندتر از بقیه است.

 از نظرمن اون هم می تونه توی دنیای آدما زنگی کنه

هم توی عوالم غیبی دوام بیاره.

خیلی قرن ها پیش هم چنین موجودی متولد شده بود.

خیلی ها درباره زورش می گفتن.

وقتی من بچه بودم یه بار تونستم ببینمش هیچوقت یادم نمیره

 که چقدر قدرتمند وبزرگ به نظرمیرسید.

 درسته که اون سنگدلتر از ماگرگها بود ولی خیلی جذاب بود.

بخاطر پیونددوجنس آتش وخاک.

عنصر درون قلبش خاکستر شده بود.

ینی هروقت بخواد از یه شیطان هم سنگدلتره وهروقت بخواد

مثل یه آنسان مهربونه.اون میتونه قدرتهاشوکنترل کنه.

میتونه اشتهاشو نگه داره.مثل ماگرگهای معمولی نیست

 که نتونه جلوی خشمشو بگیره اون کاملا بهتره.

ینی از همه جوانب قوی تره.

قدرت های روحی یه انسان ونیروی بدنی یه گرگ رو همزمان داره.

یه انسان از نظر روحی از جن قوی تر ولی بنش خیلی ضعیفه.

وجن روحش ضعیفه وجسمش بسیار قوی تر از یه انسانه.

ولی گرگ آنسانماهم قادره قدرت روحش روکنترل کنه

وهم جسمش رو.حرفام همین بود حالا نظرتون چیه

که عسل بعداز من جانشین من بشه وگرگ امگای منطقه غرب ایران؟

مامان بابا هردوشون ساکت بودن وتوفکر.

منم از شدت شرم سرمو پایین انداخته بودم.

دیگه قادرنبودم توی چشمای مظلوم بابانگاه کنم.

من داشتم حقشو ازش میگرفتم.پس من یه مزدوربودم.

بالاخره کسی سکوت رو شکست.

مامان بود که قبل از همه به صدادراومد:

پس موضوع اینه.من وقتی فهمیدم عباس یه جنه.

کلی باخودم کلنجاررفتم که ولش کنم.

اما اون زمان دیگه نمی تونستم چون یه موجود

کوچولو از درونم نمی گذاشت پدرشو رها کنم.

اونوقت فهمیدم که مادر بچه جن شدم.

اون روز چیزای زیادی درباره اجنه شنیده بودم.

توی دنیای من خیلی ها می گفتن اونا ازما متنفرن

چون مقام ومرتبشونو اشغال کردیم.

ولی نمی دونستم که عشق با یه جن می تونه اینقدر شیرین باشه.

درسته که عباس یه جنه ولی من عاشقشم این چیزی بود

که ماروکنارهم نگه داشت.فهمیدم دوستش داشتم.

والانم اگه یه جن معمولی باشه برام مهم نیست.

من وقتی انتخابش کردم حتی نمیدونستم که جنه.

پس برام اهمیتی نداره اگه امگا نشه.

هنوزم برام عزیزه.پدربزرگ نگاهی به مادرم اندخت

وگفت بخاطر همینه اون روز باتصمیمت مخالفت نکردم عباس.

چون عشق حقیقی رو پیدا کرده بودی؟

بابا سرشو بالاکرد وگفت درسته که از بچگی به این مقام فکرکردم

ولی برام فرقی نمی کنه که خودم باشم یا بچم.

بهرحال من اونو بارآوردم.این باعث میشه دلم آروم بگیره.

مردم وقتی قدرت اونو می بینن می فهمن

 که راجب من اشتباه می کردن درسته این مقام واقعا

شایسته عسله شما حق دارین پدر.

این دختربابزرگ شدنش همومونو متعجب کرده.

پس از این به بعد پامو پس می کشم

 وهروقت ازم کمک خواست مثل همه باباها

 دختر کوچولومو کمک می کنم ولی نمی خوام

بخاطرمن از تصمیمش صرف نظرکنه.

وقتی به دنیااومد برای اولین بارکه خیره چشماش شدم

 می تونستم تحقق آرزوهاموتونگاهش ببینم.

عسلکم تو همیشه سرافرازم کردی بابابهت افتخارمیکنه.

هر تصمیمی که بگیره بازم همون دخترکوچولوی شیطون خودمی.

یه لبخند تونگاهش نقش بست وباچشماش بهم فهموند

چقدر بهم ایمان داره.از همتون تشکرمی کنم

 که اینقدر بهم اعتماد دارین.ولی واقعا نمی دونم

که می تونم کاری رو که ازم می خواین به نحواحسن انجام بدم یانه؟

پس تمام سعیمو میکنم.باتمام توانم.

اینوکه گفتم همشون بهم خیره شدن.

چشماشون بهم نیرو میداد.موقع شام که شد علی خودش اومد

روی میز نشست طبق معمول نیاز نیست

موقع غذا صداش بزنی خودش پیداش میشه.مامان نگاش کرد

گفت خواب نبودی چشمات ورم نداره توهروقتی می خوابی

چشمات ورم میکنه.داشتی حرفای ماروگوش میکردی؟

سری تکون داد وقاشقشو برداشت وشروع به خوردن غذاکرد.

 امروز روزه نگرفتیم مامان چون اینجارومون شکسته به حساب میاد.

چرا؟من همیشه از بچگی برام سواله؟

ماکه فاصله زیادی نیومدیم؟این سوالی بود که ذهنمو اشغال کرده بود.

که بابا جواب داد:این جای یکی 12000عالم غیبیه.

پس از لحاظ جغرافیایی ما الان مایلها با

خونمون تودنیای خاکی فاصله داریم.پس روزه شکسته میشه.

او جدا؟بابا باسر تایید کرد.وهمه شروع کردیم به خوردن سوپ گوشت بره.

بعداز شام من وعلی رفتیم تو اتاق که کمی درس بخونیم.

تا کتابو گرفتم دستم علی شروع کرد به حرف زدن:

آبجی عسلی اگه امگاشدی منم.پیش خودت نگه داره بهت خدمت میکنم.

دوسدارم کمکت باشم.میشه خواهری؟

ها میشه بزاری مثل این داداشاتوی فیلمامواظب خواهرم باشم؟

ها؟چقدر قشنگ دلداریم میداد.

با اینکه فقط10سالشه ولی مثل مردای بزرگ حرف میزد.

گفتم باشه ولی تا اون موقع باید حسابی بزرگ وقوی بشی

 تا بتونی ازم حمایت کنی.باخوشخال قبول کرد

 وگفت از این به بعد میخوام تاجایی که میتونم قوی بشم.

پس منتظرم باش.

بعداز دوساعت درس خوندن دیدم ساعت 12شب شده

وای باید بهوابم واگرنه فردا نمیرسم به امتحان.

چراغ مطاله روی خاموش کردم وکنار داداشیم خوبیدم.

بدنش مثل بدن یه مردبالغ گرم بود وپرانرژی.

چقدر کنارش راحتم.تواین فکرا بودم که نفهمیدم کی چشمام بسته شد.

صبح صدای بابا که بیدارم میکرد از خواب پاشد

میگفت عسل پاشو سحره بعدشم باید راه بیفتیم

تا برسی دانشکدت.زود از جاکندم رفتم پایین .

آخ جون قرمه سبزی داشتیم.

باولع خوردم چون بعدش باید 3ساعت میدویدم تا به امتحان برسم.

بعداز ناماز صبح ماچهارتا از بابابزرگ خداحافظی کردیم

ومثل برق دویدیم.باید سرعتمو زیاد میکردم.

پس علی رو روی دوشم گذاشتم وبه سرعت دویدم.

هنگام دویدنم همه چیزبه سرعت نوراز کنارم میگذشت

واقعا خیلی سریع بودم مامان بابارو پشت

سرم حس نمیکردم ولی مهم نبود اونا که امتحان نداشتن

 می تونستن آهسته تربیان.به 20 دقیقه نکشید

 خودمو توی خیابونرخونه دیدم.وای خدایا ینی جدا اینقدر قدرتمندم.

راهی رو که دو روزپیش4 ساعته رفته بودیم توی 20 دقیقه اومدم؟

سریع کلیدرو از کولم کشیدم برون ودرو بازکردم

علیو پایین گذاشتم ورفتم سراغ یونیفرمم.علی شاخ درآورده بود.

باتعجب اطرافو نگاه میکرد گفت ینی اینقدر سرعت داری؟

گفت زودبجنب وقت نداریم.گفت هنوزهواروشن نشده.

نگاه کردم است می گفت ساعت تازه 6:27دقیقه صبح بود

 من این همه راهو توی 20 دقیقه اومده بودم.

وچون خیلی سریع بودم مردم ندیه بودنمون.

چون مثل اشباح حرکت کرده بودم.

ولی الان دیگه آماده رفتن بودم.

سریع دست علی رو گرفتم وگفتم.این دفعه آهسته ترمیریم

 بیا.یه پیادروی صبح گاهی باداداش کوچولی خودم چقدر چسبید

وقتی علی رو بردم مدرسه.هنوز درب مدرسه باز نشده

 بود که همون لحظه.آبدارچی مدرسه سر رسید

 وگفت چه عجب یه بارکسی ازمن زودتر رسید.

علی بهش گفت عموجعفر من امتحان دارم

 بخاطرهمین خیلی هولم میشه زودتر درو بازکنی؟

بعداز بازشدن در علی دستشو ازتودستم بیرون کشد ودوید.

بعدبرگشت وباها خداحافظی کرد.

گفت موفق باشی خواهری.براش دستی تکون دادم رفتم.

ساعتم نگاه کردم ساعت 7:16صبح بود

امتحان من ساعت9صبح بود پس راه افتادم به طرف خونه مهلا.

الانم سرعت داشتم.چون راهه1ساعته رو توی 10مین طیکردم

وقتی زنگو زدم.چنددقیه گذشته مهلا باصدای خواب آلود

 پرسید کیه منم جوابشو دادم درو بازکرد.وارد که شدم

همه جاشلخته بود.تینا هنوز خواب بود روی کاناپه.

مهلا رفته بود توآلت.سریع تیناروازخواب پروندمو

وادارش کردم بره دست ورشوبشوره.

بعداز اومدن مهلا گفتم برین اماده شین امروز

اومدم باهم بریم دانشکده.دیدم باتعجب بهم خیره شدن.

تیناپرسید چی شده صبح به این زودی بیدارشدی؟

واقعا حالت خوبه عسل؟بهش گفتم منتظرم.سریع رفتن حاضرشدن.

وقتی از خونشون بیرون زدیم ساعت8:4صبح بود.

مهلا رفت تاکسی بگیره که سریع دستاشونگرفتم ودویدم.

توی راه هی غرمیزدن که نمیرسیم خسته شدیم وازاین چیزا.

ولی دقیقاساعت8:39دقیقه توی حیاط دانشکده بودیم.

که تینا گفت عسل چطوره که وقتی دستمونو گرفتی ودویدی

 همه ی مناظراطرافق مثل باد از کنارمون می گذشت

وانگار هیچکس مارونمیدید؟

این راهو ماهروز باماشین که میومدیم1ساعت طول می کشید

ولی امروز که باتودویدیم نیم ساعته رسیدیم؟

من تاحالا اینقدر سریع ندویده بودم.

این صدای مهلا بود که شاخاش دراومده بود.

گفتم خب من سریعم دیگه اینم چیزیه؟مهلاگفت قدرتت فرا انسنانیه!

که دلهره توی دلم افتاد نکنه فهمیده باشن؟وای بازم سوتی دادم!

همون لحظه پیشنهاد کردم بریم تو کلاس بشینیم.

که قبول کردن.توی کلاس به ظاهر سرشون توی کتاب بود

 ولی مغزشون از سوال داشت میترکید.

که مهلا گفت بعداز امتحان بیابریم خونه ما کارت داریم

باید باهم حرف بزنیم.چشمام گرد شد پس دیگه بایدبگم کیم وچیم!

مثل اینکه فهمیدن.وای خدانکنه دوستیمون بهم بخوره؟

باسر تایید کردم وکتابو بستم که برگه ها رو آوردن .

اول امتحان کتبی بود وبعدش عملی توی 8دقیقه

دوصفحه سوالو حل کردم وبرگمو تحویل دادم.

محمد جواد بهم نگاهی انداخت ودندان قرچه ای کرد.

اون بعداز من برگشو تحویل داد.

توی دقیقه 17.واومد نشست کنارم

 وگفت مطمئنی جوابات درستن؟گفتم آره.میترسی؟

پوزخندی بهم زد وگفت منو ترس.دختره...... .

دهنشو از حرص بست ودست به سینه نشست به انتظارآزمون عملی.

آزمون عملی ساده تر ازاونی بود که فکر میکردم.

بعداز آزمون راهی خونه شدیم.

وقتی رسیدیم مهلاسریع رفت روی اصل مطلب.

باصدای بلند سرم دادکشید وگفت توآخرش نمی خوای به مابگی؟

مگه مادوستات نیسیتیم؟

مگه توی دوستی نباید صداقت داشت؟چرا بهمون نمیگی؟

تومنو دیونه میکنی بااین کارات د زودباش بحرف بیا عسل.

صداش واقعابلند بود.تینا ترسید

 وگفت ارومتر مهلا الان همسایه ها میریزن روسرمون.

نگاه مهلا پراز خشم بود وتینا بهم باحس ترس نگاه میکرد.

مهلا گفت اگه نگی موضوع چیه همینجا تمومش می کنیم!

پرسیدم کدوم موضوع که چنان چشم غره ای بهم رفت

که ته دلم خالی شد.گفت ازاولش همش

یه موضوعی توی دلت بود که هیچوقت بهمون نگفتیش.

گفتم از اول چی؟از اول رفاقتمون خنگه.

گفتم خب همینجا تمومش کنیم؟مهلا غرید منظورم دوستیمونه؟

همینجا تمومش کنیم؟ سردی نگاهشون تنمو یخ کرد.

گفتم فکرنمی کردم اینقدر واستون بی ارزش باشم

که به همین راحتی ولم کنین؟تینا گفت ماهم فکرنمی کردیم

 موضوعی باشه که عین خوره بیفته به جونت وبهمون نگی؟

مهلا صداشو آروم کردوگفت بگو هرچی که باشی قبولت می کنیم.

توتنها کسی هستی که باهاش احساس امنیت وآرامش داریم.

مادوستیم مگه نه.نترس بهمون بگو.

تینا هم بانگاهاش بهم فهموندکه دوستی خیلی مهمه.

مهلا گفت خیلی بهت وابسته شدیم حتی اگه یه خوناشامم باشی

 برامون مهم نیست.اینو ازصمیم قلبم میگم.

فقط بگو چی هستی عسل؟گفتم منظورتون چیه؟فیلم تخیلی زیاد دیدین؟

که جفتوشون بهم چشم غره رفتن.

انگارباید همینجا همه چی تموم میشد بعداز2سال رفاقت یا باید

 اعتراف میکردم یاباید رفاقتموحروم میکردم.

انتخابش سخت بود شاید نمی پذرفتن!

 که در اون صورت حق داشتن.

نفسمو باصدا بیرون دادم وگفتم شما چی حدس میزنید؟

تینا باشوق گفت نکنه یکی هستی مثله اسپایدرمن.یه قهرمان؟

گفتم نه من یه قهرمان نیستم.مهلا گفت یه خواناشامی؟گفتم نزدیک شدی؟چشاش گرد شد.

باتعجب به تینا وبعد به من خیره شد.گفت عسل بسه یه دفعه بگو شرشو بکن.

گفتم من نه یه قهرمانم نه یه اسطوره.من فقط..... فقط..... اوم چجوری بگم؟؟

.... من....من.....آه خدا منظورم اینه که من.....میخوام بگم

من .... من یه..یه.....هومممم .... من انسان نیستم.عین احمقا نگام میکردن

فکر کنم نفهمیدن چی گفتم؟!تینا گفت خب اینکه چیزی نیست!

یهو جاخورد وگفت چی گفتی؟تو چی نیستی؟گفتم من انننننننسسسسساننیییییییییستم.

چشماشون گرد شده بود.سرمو خیلی آروم انداختم پایین.که مهلا پرسید دقیق تر بگوچی هستی؟

گفتم خب اومممم.تینا گفته اوم ودرد یه دفعه قالشو بکن دیگه؟ گفتم اه بسه بابا من جنم جن.

بفهمین نفهما جن.ینی اینقدر سخته؟؟؟عین دیونه ها بهم خیره بودن.

گفتم بابام جن گرگیه.مهلا گفت ینی گ ر گ ی ن ست؟صداش میلرزید.

گفتم خب اوم آره.تینالرزش گرفت.بعد گفتم ولی مامانم یه انسانه مثل شماها.که واقعا

این دفعه چشماشون داشت از حدقه درمیومد!مهلا گفت ینی دورگه ای؟

گفتم یجورایی بگی نگی آره.گرگ انسان نمام.!!!!!

تینا ذوق کرد وبا خوشخالی گفت میشه تبدیل شی ببینم؟تعجب کردم از جوابش.

مهلا گفت خنگه نمیتونه مگه توی اون فیلمه ندیدی وقتی ماه کامل بشه تبدیل میشن.

تینا بهم گفت واقعا؟هرجفتشون سوالی نگام کردن؟خندم گرفت.درباره ماچی فکرمیکنین

شماآدما معلومه که نه.دوتاشون باهم پرسیدن نه؟؟؟ گفتم همینطوره.خب ینی شب نیمه ماه روحیمون

یه تغیراتی میکنه اما!تینا پرسید اما چی؟ اوم اماوقتای دیگه...

هروقت بخوایم میشه.شاخاشون زدبیرون.مهلا پرسیددرمورد غذاتون چی؟

گفتم مثل شماانسان هاهمه چیزخواریم.مهلا پرسید نه خره منظورم اینه که گوشت

وخون آدمارو نمی خورین؟فکر کنم منظورش از نمیخورین میخورین بود

 چون صداش میلرزید.گفتم اگه بخوایم آره قادر به این کارهم هستیم.

جفتشون ترسیدن ویه قدم عقب کشیدن عرق ازسروروشون ریخت.

گفتم خب.که تینا با ترس گفت خب که چی؟گفتم ولی اجنه هم مثل شماها کافرومومن دارن.

ما از جمله اجنه مسلمان ایرانیم.که گوشت وخون آدم به آیین ما حرامه.

هردو نفسی ازسرآسودگی کشیدن.که گفتم ما اجنه مومنه از گوشت حیواناتی

مثل آهو.گوزن.بره.بز.گاو.پرندگان واز این قبیل موجوداتو میخوریم.تیناگفت ینی دقیقا

مثل ما آدما؟گفتم اوهم.مهلا خنده ای از روی حرص کرد وگفت میمردی زودترمیگفتی؟

من برم دسشویی.الان برمیگردم.تینا سریع گفت بزار اول من برم.

یهو جفتشون دویدن طرف توآلت.واقعاخنده دار بود کارشون معلوم بودحسابی هول کردن.

بعد فوت چند دقیقه ای بالاخره روبراه شدن وتونستن باموضوع کناربیان.

 که یهو تینا باز شیطونیش گل کرد وگفت اگه حرفات حقیقت داره باید بتونی همین الان نشونمون بدی؟!

دیگه خوردم به بن بست.چاره چی بود مجبورم مجبور میفهمی؟؟؟؟

گفتم باشه!ولی اگه شلوارتونو خیس کردین

یا سکته زدین به من ربطی نداره ها!!!

بعدش سریعابه حالت دورخیز نشستم وعزممو جزم کردم

نفسمو توسینم حبس کردم وتمرکزگرفتم.دستام و

زانوهام روزمین گذاشتم وآروم آروم باحس

 ترسوندنشون چشماموبستم وکم کم سروبالاکردم.

یهو چشمام بازشد ونورخیره کنندشون لرزی به ستون فقرات

هرودو انداخت.ازروی زمین بلند شدم.قدم 3 برارقد اوناشده بود.

توی چشمای ترسونشون خیره شدم

ونفسی از سوراخای بینیم باصای خرناس های عجیب بیرون دادم.

دهنمو بازکردم ودنان قرچه کردم که باعث شد

دندونای تیز وبرنده وبیرون زدی بزرگم خودشونو

 بیشتر به رخ بکشن.تواین لحظه دیدم

که یه قطره اب زیرپای تیناریخت روی زمین.

کنجکاوشدم بهش نگریستم.

که ای دل غافل خانم خودشوخراب کرده!!!

سریع دستامو به سمتش دراز کردم چنگالای سیاه وتیز

وترسناکم وحشتزده ترش کردمنم خرناسی کشیدم

که مهلا غش کرد وباسر ازپهلوروی زمین افتاد.

وای خدایا نمی خواستم اینجوری بشه.

لب باز کردمو وگفتم من ...من نمی خواستم...

 چشمم به تینا که باچشمای ترسون

و گرد شدش به مهلا خیره شده بود افتاد.من فقط میخواستم یکم بخندم!

ولی حالتون خنده دارنیست تینا بخدا باورکن

من قصدصدمه زدن ندارم.مادوستیم مگه نه.

تیناسرشوبه سمتم چرخوند.جیغی از ته سینش کشید.

دلم براش سوخت.طفلی.گفتم آروم باش خودت خواستی!

ترسان غریدبروعقب جلونیا.بهم نزدیک نشو بروعقب .

خواستم چیزی بگم که دوباره جیغ زدگفتم جلونیا حیون رزل کثافت!

حسابی قاط زده بودتواین لحظه بود

که یهو صدای در اومد.بانگ اعتراض همسایه ها

بلندشده بود جوری درومیکوبیدن که اینگار ارث

باباشونو طلبکارن.آروم شدم وبه آدمیتم برگشتم

 درظاهر یه دختردستگیره روکشیدم ودروباز کردم.

که جیغ ودامردم شروع شد:خانم بسه خجالت بکشین لنگ ظهره

 هی جیغ وداد میکنین که چی:

نمی گین مردم خوابن؟نمیگین مریض دارن ؟

وقت استراحه؟همه که عین شماهابیکاروبی سروپانیستن؟

گفتم ببخشید اما صدامو نشدین.

یه نگاه به تینا که ازترس میلرزید وگوشه اتاق زانوهاشو

 چسبیده بود کردم.وناچارا دادی کشیدموگفتم خفه شید.

همه همسایه هاترسیدن ویه لحظه کوتا سکوت همه جارودربرگرفت.

بعدبه خودم مسلط شدم وگفتم ببخشید

دیگه تکرارنمی شه.ودروبستم.

به نظرمیومدهمه متفرق شدن ولی هنوز غرمیزدن.

برگشتمو یه نگاه ترحم آمیزی به تینا انداختم

 طفلک حسابی ترسیده بود بدنش رعشه میرفت.

اشکای سردش صورت کوچولوشو پوشونده بودن.

وصداش از ترس گرفته بود.آروم هق هق میکرد.

حق داره بیچاره ینی ماگرگاتااین حد ترسناکیم؟

تا این حدتنفرآدمارو نسبت به خودمون برمی انگزینیم؟

تا حلا به این چیزافکرنکرده بودم.

نشستم جلوش گفتم خودت خواستی که خودشو عقب کشید

باصدای خفه ای گفت ولم کن بروعقب.

چقدرمظلومانه باگریه والتماس ازم میخواست برم؟

دستمو روی لپ یخ کردش گذاشتم وصورت ظریفشو

به سمت خودم کج کردم وگفتم بهم نگاه کن منم عسل!

من نمی خوام اذیتت کنم!توبرام مثل خواهرنداشتمی!

میفهمی چرا ازمن میترسی؟من که کاریت ندارم!

خودت گفتی نشونت بدم!نفساش به شماره افتاده بود.

توچشماش خیره شدم سریع بغلش کردم

.دستموکردم توی شالش وموهاشو نوازش کردم

 گفتم تینا خواهری بخدا نمی خوام

 چیزیت بشه آروم باش آروم باش تورخدا آروم بگیر

من که بلایی سرت نمیارم.ما دوستیم.

بخدادوست دارم.فقط آروم بگیر.

وقتی دلداریش دادم سرشوروی گردنم چسبوند

 وازته دل گریه مظلومانه ای سرداد.

منم آروم میزدم پشتش.چقدر ترحم برانگیزبود.

واقعاچرا؟این کینه ودشمنی بین جن وانسان چرارخ داد؟

اولین بار چه شد؟چه شد که پیوندبین مخلوقالت عالم ازهم گسست؟

چه کسی باعث وبانی این امر شد؟به چه علت؟

دوستی میان جن وانس ازبین رفت؟

چرانفرتی بین این دومخلوق صورت گرفت؟

مگرهردوی ما مخلوق ساخته دست یک خالق نیسیتم؟

پس چراباید ازهم نفرتی اهریمنی داشته باشیم؟

چرا نمی شود مانند دودوست دوبرادرکنارانسیان زندگی کرد؟

مگرهردوازیک خدانیستیم؟

وقتی هردوی ما مادری مهربان وچیره دست نداشتیم

که اینگونه ماراآفرید؟

پسر چرا باید مانند دوبرادرباهم مهربان باشیم وبه هم عشق بورزیم.

 تانیکی در جهان رشد کند؟

تا وقتی محبت هست چرا کنیه ودشمنی؟

وهزاران چرای دیگر درذهنم شکل گرفت.

وقتی کمی اروم شد ونفساش بهتر شد.

شروع کردم به حرف زدن.گفتم چرا شما انسانهازجنیان متنفرین؟

چرامارودوست ندارین؟چرا؟مگه ماچیکارتون کردیم؟

ینی ماچون قوی تریم حق زندگی نداریم؟تینا دیگه آروم گرفته بود.

سرشوازروی گردنم برداشت وتوچشمام خیره شد.

چند لحظه به همین منوال گذشت.

فقط بهم نگاه میکردیم هیچکس چیزی نمی گفت!

کسی سکوت رانمی شکست.این سکوت سکوت محض بود.

سکوت جهل بود.در جهل ونا آگاهی انسان ودرخفقان

 جنان ظلمتی کهن لانه کرده بود که نامش ابلیس بود.

آری اوبود که نخستین بارریشه ظلم وبدی رادردل خاک وآتش کاشت.

آری ابلیس برای اولین بارتخم نفرت رادرخاک کاشت

تاآتش زندهرآنچه درعالم خلقت بود!

بادستم آرام اشکاشوپاک کردم.کمی خجالت می کشید.

نمیدونم چرا شرم کرد؟که سربه زیرگرفت

وگفت متاسفم.ببخشید که هول کردم دست خودم نبود.!

ومن فقط نگاهش می کردم.کاش می توانست بفهمد

که درست درهمین لحظه باشیندن این سخنش دلم چگونه گریست.

قلبم درسینه ام پاره پاره شد.

هوای گریه داشتم بغضی درگلویم گیرکرده بود امانمی شد گریه کنم.

چون ماجنیان مانند شما انیسان چیزی به نام اشک را دراختیاخود نداریم

 تا هرزمان که احساس لبریزشدن کردیم همانندابربباریم.

اوعذرخواست وتاسف خورد.چون نمی دانست

 که من درحسرت اشکهای سرد ومرگبارش

 چگونه سوختم وآتش گرفتم.

گویی تمام حرفهایم در گلویم چسبید.

وبیرون رانده نشد.چون فقط نگاهش میکردم.

من نگاهش میکردم واونمی دانست

 چه غریبانه زیرباراشکهایش کمرخم کرده وشکستم.

از جایم برخاستم برتن بی رمق دخترک بیگناه مهلا

 را از زمین برداشتم.مانند یک کودک دراغوشم آرمیده بود.

روی تخت خواباندمش.صورتش مهتابی بود.

همچون مهتاب خونین بیگذرغروب صحرای بی اب

وعلفی میمانست کهاز وهم های پی درپی خسته

ودرهم شکسته بود.دستی روی چهره مهتابگونش کشیدم.

مانند تکه ای از قطب سرد بود.

همچون سرمای سوزاناک لاله ای خونین که درپس رگبرگ

 های خورشید مهتابی سربرآورده بود.

دستان سردش را در دست گرفتم

وسعی کردم مقداری از گرمای تنم را بدو دهم.

درهمین لحظه لباهایم ناخودآگاه پیشانی خیس

 از عرق سردش رالمس کردند.ومهای درهم ریخته اش

 را ازروی پیشانی اش کنارزدم.

از جایم برخاستم.نیم نگاهی به دخترک مفلوک ترسیده

که کزکرده وکنج خانه نشسته بود انداختم.گفتم من دیگه میرم.

خداحافظ.اگه خواستین.شمارمو که دارین؟اگرم نه؟

خوبه بهتون حق میدم.این پیوند رفاقت برام همیشه مقدسه.

اما اگه شما میخواین پارش کنید.باشه میل خودتونه!

دیگر جای ماندم درآن خانه جن زده نبود.

دیگرارزشی برای چشمهایش قائل نشده

 ونگاهی به پشت سرنینداختم.راهم کشیدم رفتم.

 چقدرمشقت باربود رهاکردن.جگرم در سینه پرپرمیزد.

اما دگرچاره ای نبود.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.