آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

پارت سوم قسمت 5 رمان پاپس کشیده

 وقتی رسیدم خونه حال هیچی وهیچکسو نداشتم....

  

مثل موش آب کشیده از چادرم قطرات آب به زمین میریخت.

مامان باباروی مبل توی حال نشسته بودن.

مامان داشت قرآن تلاوت میکرد و باباهم داشت

اخبارشبکه خبر رو میدید.

تا وارد شدم نگاهم به زمین دوخته شده بود.

هردوشون هول کردن که منو این ریختی دیدن.

اومدن پیشم هرکدوم چیزی میپرسید یکی میگفت چی شده؟

یکی میگفت چت شده؟ولی من درتفکراتم غرق بودم.

بی توجه بهشون راموکشیدم ازپله های راهروبالارفتم.

توی اتاقم.پنجره بازبود وپرده طوری گلبهی

درحال رقصیدن درباد وباران بود.

درو بستم به طرف پنجره رفتم و بستمش مثل سیبی

 که از شاخه میفته همونجاروزمین ولوشدم

 وبه دیوار پنجره تکیه دادم.

تمام این دوسال رفاقت مثل پرده ای ازمه از جلوی دیدگانم

 عبورمیکرد.کاش هرگز امروزرخ نداده بود.

من امروزتنادوستانم درتمام19سال عمرم رو از دست دادم.

هیچ وقت ازکودکی تا به الان کسی بامن دوست نشده بود.

چون همیشه همه هم سن وسالانم ازمن میترسیدن ونزدیکم نمی شدن.

نمی دونم چرا؟امامثل اینکه من کابوس شبهای خیلیها بودم.

درحالی که خودم دربی خبری سرمیکردم.

 نمی دونم چرا؟ولی حسی دربند بند وجودم میگفت

 بیخیال دنیاخاکی آدمهاشو دلتو بزن به دریا توالان نایب رییس

 گرگهای غرب ایرانی.قرارنیست بابت رفاقت با

دوانسان فانی خودتو عذاب بدی. رهاشون کن

 توبه دوستی اونها احتیاجی نداری.

نمیدونم باید چیکارمیکردم که نکردم؟

تمام دقایق گذشته رو مرورکردم

 کاش فریب حرفهای دلسوزانشونو نمی خوردم

وخودمو لو نمیدادم.

کاش نمی گفتم هویتم چیه.کاش اصلیتم رو براشون شرح نمی دادم.

تقصیراون حس شیطنته که خواستم کمی بترسونمشون وبخندم!

غافل ازاون که اون بیچاره هااز ترس من به حال مرگ افتاده بودن.

لعنت به من وخباثتی که اون لحظه به جونم افتاد.

رفقای بی دفاعم حسابی ترسیدن.

حالا دیگه دوسیتمون مثل سابق نمیشه.

حالادیگه نمیشه مثل سابق یه رفاقت پاکو تجربه کرد

 وقتی قانون جنگل برما حاکم شد که قوی ترسناکه

وضعیف باید از روی ترسش باهاش بمونه.

خیلی از خودم حالم بهم خورد.

پاشدم چادرمو آویز کردم ولباسای خیس بارون زدمو

 ازتنم بیرون کردم.

بعد از تعویض لباس خودمو روی تختم ولوکردم

دلم کمی خواب میخواست.بعداز مدتی کلنجاررفتن

 با خودم خستگی برمن چیره گشت وچشمام بسته شد.

پایان قسمت5

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.