آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده قسمت6

روزها ازپی هم گذشتن وآخرین امتحان در راه بود... 

 

من خسته تر ازاونی بودم که همه فکر می کردن.

ولی اعتراضی نبود تینا ومهلا دیگه محل سگم بهم نمیزاشتن

 وهروقت منو میدیدن راشونو کج میکردن واز سمتی دیگه میرفتن

 

وهیچ حرفی هم بینمان ردوبدل نشده بود.

وفقط خداخدا میکردم به کسی نگفته باشن جریانو.

کاش زودتر این امتحان کوفتی پسفردا هم تموم شه بره

 اصلا ترک تحصیل میکنم میرم پیش بابابزرگ تا گرگ امگا بشم.

پسفردا آخرین امتحان بود.

مدیردانشکده همه بچه هارو توی سالن اجتماعات جمع کرده بود.

میخواست چزاهایی رو گوشزد کنه.

وقتی به سالن اجتماعات رسیدم جای سوزن انداختن نبود.

به ناچارسرپا ایستادم چون جایی برای نشستن پیدا نکردم.

مدیر صحبتش رو شروع کردن:

بحث امروزمون راجع به بورسیه ست.

هرسال یکی ازهنرستان های کل کشور

بهش بورسیه تعلق می گیره.

سال آینده هم به ماتعلق گرفته.

  5نفراز برترین هنرجویان هرکلاس رو سال آینده با

 بودجه دولت به خارج از کشور می فرستیم.

وتاپایان سال تحصیلی بعدی اونجا میمونن.

هنرجویان بورسیه در طی سال تحصیلی شون توی

 

اردوگاه پانسیون سفارت ایران درسوییت ها اقامت خواهند کرد.

هر3نفردریک سوییت هم خانه هم میشن.

البته گفته باشم که اردوگاه ازتفکیک جنسیتی برخورداره.

هرسال افراد بورسیه بورسیه یک کشور میشن.

وامسال هم قرعه به نام کشور کره افتاده.

ازاونجایی شبه جزیره کره به دوقسمت شمالی وجنوبی تقسیم شده

وکره شمالی درحال حاضردرآماده باش نظامی قرارداره

وبخاطرسیاست های آمریکایی از

پذیرفتن افراد بورسیه خورداری کرده.

ولی بجای اون کره جنوبی این افراد رو پذیرفته.

پس شما افرادی که بورسیه می شین سال آینده

 رو بایددر کره جنوبی درشهر سئول بگذارنید.

ازشما خواهشمندیم اونطورکه درشان وطن شماست رفتارکنید.

چون به عبارتی رفتار شما

دراونجا گویای شان ومنزلت کشورتونه.

پس نبایدغیراز درس خوندن به چیزی فکرکنید.

سعی کنید عابرو داری کنید.

پسفرداآخرین امتحانه وهفته دیگه نتایج مشخص میشن.

وهنرجویان بورسه از شهریورماه سال

جاری وارد کشور کره خواهند شد.

واز الان دوماه فرصت داریدخودتونو آماده کنید.

هزینه آیاب وذهاب شمابه عهده دولت ایران خواهد بود.

پاسپورت وویزای کشورکره براتون حاضرخواهد شد.

پس نیازی نیست خودتون اقدام کنید.

در اونجاهم فقط هزینه خوراک وپوشاکتون به عهده خودتون خواهد بود.

ختم جلسه.

سخنرانی مدیر که تموم شد همهمه ی بچه هاشروع شد.

هرکس سوالی میکرد.

ولی من توفکربودم که کشوره کره قراره بورسیه کنه؟

خدایا میشه منم جزوبورسیه ها باشم اونطوری میتونم

برم کنسرتاشونو از نزدیک ببینم.

وایخدا منم بورسیه شم.

توی راه خونه کلی توفکر بودم که چی میشه اگه بورسیه شم؟

 ینی میشه از نزدیک یه بار هیون رو ببینم؟؟خدا؟؟؟

وقتی رسیدم خونه بدورفتم سردرس ومشق.

اونقدر خوندم اونقدر خوندم که وقتی سربالاکردم هواتاریک شده بود.

ساعت روی دیوارعدد9 رونشون میداد.

از صبح تا شب درس خوندم باورم نمیشه.

پاشدم وپریدم توآلت.وقتی رسیدم پایین.

سفره افطارپهن بود ومامان باباوعلی درحال خوردن بودن

منم جلدی نشستم ومثل قحطی زدهاشروع به خوردن کردم.

مامان گفت آروم تر بچه خفه میشی.

چندبارصدات کردم ولی سرت توکتاب بود نشنیدی.

علی هم خندیدوگفت عسل باهوابخور خفه نشی.

ولی ولقعا گرسنم بود خب.بابا یه لیوان آب دستم داد

وگفت بادهن پرحرف نزن.افطارمو که خوردم.

دوباره رفتم سرکتابم.تا موقع خواب درخوندم.

بالاخره روزامتحان سررسید این دو

روزه مثل خرخونا درس خونده بودم

 خدا خودت یه کاریش کن.با کمی دلهرهرفتم سرجلسه.

برگرو که گرفتم شروع به نوشتن کردم.

وقتی از سرجلسه پاشدم رفتم حیاط وآبی به دست وصورتم زدم.

وکمی روی چمنا نشستم تا حالم جابیاد.

هوای خنک بهارکم کمک جاشو به هوای گرم تابستون میداد.

دراین بین نسیم خنکی وزید ورشته افکارم رو پاره کرد.

چشمم ناخودآگاه به سمتی کشیده شد که تینا ومهلا

ایستاده بودن ومنونگاه میکردن.

درنگاهشون هیچگونه اثارمحبتی دیده نمی شد.

چشماشون بی حس ترین وسردترین چیزی بود که تا

به حال دیده بودم.

پس منم مثل خودشون بهشون نگاه کردم.

درظاهر سعی میکردم.بی احساس به نظربرسم

ولی در درونم آتیشی شعله وربود به نام رفاقت.

که منو از تو می سوزوند.نمی دونم چند دقیقه بهم خیره بودیم.

ولی برای من سالها گذشت.چی میشداگه بجای

سردی نگاه که دلو می سوزونه محبت رو

 روانه دلای هم می کردیم؟ 

چیزی نگذشت که اونا خسته شدن و رفتن.

پشتشونوبه من کردن ورفتن.

من خیره رفتنشون شدم وناخواسته

 آهی جانسوزاز سینم بیرون زد.

کاش برمگیشتن وچشمان غمزدمومیدین.

امانه اونها برنگشتن.

همچنان به رفتنشون ادامه دادن.

چقدراحساس تنهایی کردم.

سرمو روی زانوم گذاشتم ودرخودم فرورفتم.

بعداز چنددقیقه راهی خونه شد.

تا هفته دیگه کلی انتظارکشیدم.

هرروز خدا خدا میکردم

 که به آرزوم برسم توفکرم همش توهم میزدم

 که هیونو می بینم از نزدیک واز امضا می گیرمو

 اون ازم خوشش میاد

و...ازاین افکار.

بعداز گذشت شش روزمتوالی.بالاخره روزهفتم رسید

واز دانشکده پیامکی برای موبایل بابا فرستاده شد

که کارنامه ها ونتایج بورسیه آماده است.

روزهفتم من بابارو صبح اول وقت به زور ازخونه بیرون کشیدم.

چون میخواستم بدونم چی شده؟

وقتی رسیدیم دانشکده همه توی سالن اجتماعات جمع شده بودن

بنابراین ماهم به اونجارفتیم.

توی سالن اسامی رومیخوندن وکارنامه ها میدادن.

مدتی که گذشت بالاخره صبرم ته کشید

 واسممو خوندن.باشوق ودلهره رفتم.

وقتی کارنامه روتوی دستم دیدم باورم نمی شد.

بهت زده نگاش میکردم.غیرقابل باوربود.

تمام نمراتم عالی بود.انظباطم 19.

معدل کلم19%98صدم بودوای خدا ینی منم بورسیه م؟؟؟؟

بهم گفتن بشینید تا اسامی هنرجویان بورسیه هم بخونیم.

سریع رفتم کناربابانشستم.باباباهیجان پرسید چی شدی.

اخم تصنعی کردم وگفتم هیچی همه چی تموم شد.

بابا بند دلش پاره شد وچشماشو بست.

بعدش من گونشوبوسیدمو گفتم شوخی کردم قبول شدم

 که یهو کارنامرو مثل باد ازدستم کشید

 بعداز دیدنش گفت من میدونستم

باباجان که تووقتی اراده کنی توانایی هرکاری رو داری.

خندم گرفت خیلی دلم شادبود.

مدتی گذشت حالا نوبت اسامی بورسیه شدگان بود.

اولین اسمی که خوانده شد درکمال ناباوری اسم من بود.

چی گفتم؟

اسم من بود؟؟؟؟خدایا ممنونم.

نفردوم بورسیه محمدجوادعباسی بود!

خیلی جالبه اون واقعا بامن رقابت کرده بود.

ولی بازنده اون بود.

4 نفراخربورسیه تینا ومهلااخوان بودن.

چی ینی اوناهم بورسیه شدن؟؟؟

 

نمی دونم خوب میشد یا بد؟

ولی ازطرفی توی دلم براشون خوشحال شدم.

وآفرین به جفتشون گفتم.

بعداز خودن اسامی به دفتر آموزشگاه مراجعت کردیم

که قرارشدفردا راس ساعت اداری مدارک هویتی مانند:

 اصل ودوکپی شناسنامه واصل ودوکپی کارت ملی

و8قطعه عکس 3*4 به همراه رضایت نامه اولیا

ومدارک تحصیلی بوگواهی اشتغال به تحصیل

که داشکده خودش اون رو تهیه میکرد

بیاریم به دانشکده ارائه بدیم.

تا پاسپورت ویزارو آماده کنند.

 بادلی شاد راهی خونه شدیم.

وقتی رسیدیم خونه مامان داشت

خونه رو جاروبرقی می کشید

از شادی درپوست خودم نگنجیدم و با جیغهای

پی در پی محکم بغلش کردم که باعث شد

 میله جارو برقی ازدستش سقوط کنه وروی مچ پام بیفته

.لحظه ای از درد خم به ابرو آوردم.که مامان سریع گفت

مواظب باش بچه.چنا بوسه محکمی ازلپش چسبیدم

 که تا 2دقیقه لپش لای دندونام گبرکرده بود.

وبیخیال مامان بیچارم که داشت دست وپامیزد

که منو از خودش بکنه.دوباره این کارو تکرارکردم.

ازاون یکی لپش.وقتی ولش کردم لپاش مثل خون سرخ شده بودن.

ونفسش بند اومده بود.ولی خندید وچیزی نگفت .

گفتم مامان قبول شدم نفراول بورسیه شدم.

که مامان باچشماش تحسینم کرد

و بوسه ای روی پیشونیم کاشت

وگفت عسلکم آخرین روز ماه رمضونه روزت باطل شد

با این بوسیدنت.

خخخ ها؟شاخام زدن بیرون مامان چی گفتی؟

روزم باطل شد؟

سریع یه دونه توی پیشونیم کاشتم وگفت بوخدا یادم نبود.

مامان گفت ایرادی نداره.

حالبگو طعم لپام چجوریه؟

 لبخندی زدمو گفتم از عسل شیرینترعشقم.بابا اوفی کشید

وگفت آره آخه ترشی مفتین.

بخاطرهمونه.هرسمون خندیدیم.

 اونروز کلا ت وتخیلاتم گذروندم.

حتی شبم با خیال هیون سرروی بالش گذاشتم.

چقدر خواب شیرینی داشتم اونشب.

خواب عروسی خودم دیدم

که هیون توی لباس دامادی کنارم وایساده بود

وبهم لبخند میزد.

دستامو گرفته بود ومی خواست جلوی چشم

 حاضرین حلقه توی دستم کنه!!!

پایان قسمت6

نظرات وپیشنهادات خود را کامنت بگذارید.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.