آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده قسمت7

روزهای ازپی هم می گذشتن

 ومن سرکلاس های زبان کره ای خوابم می برد...  

آخه زیاد نمی فهمیدم.

خخ بعداز کلی بدبختی بالاخره مکالمه رو یاد گرفتم

ولی خط ونوشتن شونو زیاد بلد نبودم.

 این روزا تماما به دوستانم فکرمی کردم.

همش خودمو مقصر ازبین رفتن رفاقتمون می دیدم.

 هرشب خواب هیون به چشم هام میومد.

همش توفکر هیون بودم.

دریغا که نمی دونستم سرنوشت

 چه چیزی رو واسم رقم زده.

دوماه مثل برق وباد گذشت.

بالاخره روزموعود رسید.

ساعت 9صبح روز یکشنبه به وقت ایران.

توی فرودگاه خیلی ازهم دانشگاهیامو دیدم.

 بعداز سلام واحوال پرسی با اونا

 نوبت خداحافظی با خانوادم شد.

چقدر دل کندن ازشون سخته.

تاحالا از خونه جدانبودم.

خیلی سخته.

مامان وعلی حسابی به گریه افتاده بودن.

باباهم دست کمی ازشون نداشت.

خودمم دلم گریه خواست ولی دریغا که پروردگار

 فقط به آدم قدرت اشک رو چشوند.

کاش میتونستم اشک بریزم

تا با مامان ابراز همدردی کنم ولی فقط کل تمنا

 رو توی نگاهم ریختم وازش خواستم

ارادم رو سست نکنه.

تو حال خودمون بودیم که یهو یه نفراز پشت لمسم کرد

 ترس برم داشت چرخیدم که دیدیم

بابابزرگ بخاطرمن تا اینجا اومده بود.

از شادی پریدم تو بغلش

چقدر مردانه مرا درآغوش کشید.

درمیان بازوان چیره اش احاطه شده بودم.

احساس خلاکردم.

چقدر بوی پدرانه ای میداد.

حس لطیفی به لطافت دستهای مادرم.

بهم دست داد.

گونشو بوسیدم وگفتم عاشقتم عشقم.

که اونم صورتموغرق بوسه هاش کرد.

وقتی رفتم بلغ بابا همدیگرو سفت چسبیدیم.

دلم نمی خواست از اغوشش جداشم

.حسابی بوکشیدم تا تمام سرم پراز بوی پدرم شه.

دلم نمی خواست ازش دل بکنم.

بعداز بابا مامان بغلم کرد.

درست دراین لحظه به یاد تمام لحظات کودکیم افتادم

که حتی شبها توی آغوشش به خواب میرفتم.

چقدر دوسداشتنی بود.

انگار لحظه ای شیفته اش شدم.

پیشانی اش را با لبهایم لمس کردم

 

طعم زندگی میداد

طعم محبت.وقتی علی رو بغل کردم

 حس کردم کودکی را به آغوش می کشم

 

که تمام لحظاتم را شاد کرده بود.

وچقدر مردانه خواهرش را به آغوش می کشید.

بوسه هایم را نثارش کردم.

لحظه بعد لحظه فراغ بود.

فراغ من درپس آرمانهای خانه.

کاش هرگز نمیرفتم.

وقتی سوار هواپیما شدم.

صندلی وسط گیرم افتاد از ردیف

وسط.

وسط دوتا موجود ازخودراضی پرحرف گیرافتادم

 به نام مهساوشقایق که دو رفیق شفیق بودند.

آنها از دبستان باهم بودند.

وکلی هم حرف برای زدن داشتند.

میشه گفت تمام طول مدت سفرمغزمو خوردن.

از دست حرفای اونا 6بار حالت تهوع بهم دست داد.

دیگه مغزم پوکید.

بعداز گذشت 4ساعت به فرودگاه سئول رسیدیم.

بعداز پیاده شدن خواستم از دست مهساوشقایق بگریزم

که نشد بازهم دراتوبوس پیدام کردن

 وشروع کردن به صحبت.

وقتی به اردوگاه مسکونی سفارت رسیدیم.

افتاب کاملا وسط آسمون بود وخیلی هم هواگرم بود.

پس معلومه که ظهره.

وقتی از ماشین پیاده شدیم.

همگی به تالار اصلی سفارت رفتیم

 تا مدرکمونو تحویل بدیم واتاق بگیریم

.

 اونجا فهمیدم که باید هر

    3نفرمون توی یه سویئت آپارتما باشیم.

واز بخت بدبازهم مهسا وشقایق!

تینا ومهلا با یه دختر که اسمش رها بود

 هم خونه شدن.

کاش کنارهم بودیم ولی نشد.

وقتی به خونه رسیدیم

 از شانس بدم محمدجوادعباسی

 با دوتا از دوستاش دقیقا

 روبروی ما خونه گرفته بودن.

ولی واقعا از حق نگذریم

خونه ها خیلی بهتراز اونی بود

 که فکرمی کردم بزرگ ودلباز بودن.

یه نشیمن ویه آشپزخونه ویه سرویس حمام ودسشویی.

ویه اتاق خواب که خدایا!!!!

 ینی من با این دوبشر تو یه اتقاق بخوابم؟؟؟؟

یه تخت دونفرچسب دیواربود

ویه تخت تک نفره هم کنار پنجره.

سریع پریدم روی تک نفره.

که غرغرای مسها شروع شد.

نه بزار من برم اونجا عسلی.

آخه تو وشقایق تپلین جفتتون.

من میخوام تنها بخوابم.

راست می گفت طفلی شقایقم تپل بود ازمن بیشتر.

ولی نمی دونست که من نمی تونم

کنار آدما بخوابم آخه ممکن بود

که توی خواب دلم هوس کنه ویه گاز ازگردن

 یکیشون زدم اونوقت کی جواب میده؟

چیزی نگفتم وروی تختم نشستم.

بعداز کلی جیغ جیغ کردن اخرش مهسا ساکت شد

 و رفت کنارشقایق وسایلشو از چمدونش بیرون آورد

وخیلی مرت توی کمدوکشو میزاشت.

اوم چه دختر مرتبیه !!

من وشقایقم به تقلید ازش شروع کردیم

 وهرکدوم در چمدونمونو که باز کردیم

 کلی خوراکی ازش پرید بیرون.

مامانم قبل از اومدن برام انواع مربا

وترشی وخیارشور- ادویه جات-

عرقیات گیاهی- خرما

- انجیر وسیب وزردآلو خشک و.....  

رو برام آماده کرد بود دمش گرم.

وقتی بهشون نگاه کردم هنوز بوی دستاشو میدادن.

قربونش برم الهی دیشب خوابش نبرده بود

واینابرام حاضرکرد.

بعداز چیدن از گرسنگی هرستامون رفتیم

سریخچال که ایولا پربود از خوراکی.

دم سفارت گرم.

بعداز خوردن گوشت وتخم مرغ.

رفتیم یکم بخوابیم که مهسا رفت دوش بگیره

 وشقایقم تلوزیونو روشن کرد.

هر شبکه که میزد یه دختر وپسر

داشتن همو می بوسیدن

 خاک برسرشون نکبتا حالم بهم خورد!

 به شقایق غرزدم که خاموشش کن

 اون بلای خانمان سوزو که دیدم

 از خنده سرخ شد.

میگه عسل تو مثل معلم دینیمون

 خانم اکبری حرف میزنی.

 گفتم از روابط جنسی متنفرم.

اونم گفت منم همینطور

 

ولی فیلم عاشقانه دوست دارم.

اینجوری بود که بحثمون راه گرفت.

بعد از نیم ساعتی حرف زدن کمی

 صمیمی شده بودیم.

ودیگه تعارف تیکه پاره نمی کردیم.

که فهمیدم این دوتارشته شون معماریه.

بچه همسایه اند.وخیلی چیزای دیگه.

وقتی مهسا اومد بیرون اونم نشست باهامون تعریف کردن.

دیری نپایید که بلند شدم برم توالت دیدم

هواکاملا تاریک شده.

خخخ دیگه دخترا که بهم میرسن

همینه دیگه کلی حرف دارن بزنن.

شام رو همگی درتالار اصلی سفارت

به اتفاق کارکنان خوردیم.

جوجه کباب ایرانی خیلی هم خوشمزه بود.

بعداز خوردن برگشتیم خونه.

دوبار حرف زدیم اونقدر حرف زدیم

که آخرش خوابمون برد.

صبح باصدای سشوار کردن مهسا

از خواب بیدار شدم دیدیم اوندوتا دارن حاضرمیشن.

چون کلاسشون از امروز شروع شده بود.

منم خیال کردم که کلاس منم شروع شده

 حاضرشدم وباهاشون رفتم دانشکده.

وقتی رسیدیم کلی گشتیم تا دفتر مدیر

 رو یافتیم بعداز تحویل دادن مدارک تحصیلی

 

اونا رفتن سرکلاسشون ومنم دست از

پادراز تر برگشتم خونه.

تا رسیدم دم درپسرا درو بازکردن وزدن بیرون

 چه لباسای تمسخر برانگیزی تنشون بود.

شلوارک مشکی ورکابی سفید!!

خندم گرفت.

که محمدجواد نگام کرد

 وگفت ما اینجاهم از دست شما راحت نیستیم؟

بهش چشم غره ای رفتم.

که سریع لال شد.

دوتا از دوستاش یکیشون بهزاد کریمیان بود

همکلاسی خودمون.ولی اون یکی رونمی شناختم.

که به نظرم اومد با ادب تره

چون بی چون وچراسریع برگشت تو.

اومدم تو چادرمو درآومردم پرت کردم

 روی مبل ورفتم سریخچال اب خنکی بخورم

که یهودرزدن.چادرمو برداشتم و در رو بازکردم.

پسرا بودن.

اون با ادبه گفت خانم عبدی اگه تنها هستین

بیاین باما بریم ماهیگیری.

به ناچار دعوتشوپذیرفتم.

پایان فصل7

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.