آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده قسمت8

 وقتی رسیدیم لب ساحل یه صحنه هایی رو دیدیم تا به اون روز ندیده بودم... همه مردم چه زن وچه مرد لباس ناجوری به تن داشتند.

وای خدایا مغزم برای یه دقیقه رد داد.

مامان حق داشت نگرانم باشه.

خدایا من اینجاغریبم خودت کمکم کن.

با پسرا رفتیم روی شن های ساحل نشستیم

 اونا مشغول ماهیگیری شدن ومن فقط نگاهشون می کردم.

بعد از ساعتی حوصلم پوکید پاشدم که برم

 که پسر ناشناس بهم گفت خانم عبدی هرجا میرید

 فقط دورنشید ازما.

یه جورایی ته دلم قرص شد.

درکمال ناباوری گفتم چشم و رفتم.

که ناگهان سه تا سربه سمتم چرخید

انگاراونا هم باورنمی کردن.

من به کسی چشم بگم واز کسی تبعیت کنم!

حق دارن درتمام سال گذشته

هیچکس توی مدرسه نتونسته بود

وادارم کنه به اطاعت.

ولی اینجا یهویی به اون پسره چشم گفتم؟

خودمم باورم نمی شد.

بعداز دقایقی راه رفتن

ازدور صندلی های کافه ای رو دیدم

وسریع اومدم نشستم روی یکیشون.

حسابی خیس عرق بودم.

بعداز چند لحظه که داشتم

 از جزر ومد آب لذت میبردم.

گارسون برام منو روآورد.

وای خدایا واقعا که خوندن خط اینا چقدر سخته.

بعداز کلی خوندن نفهمیدن منو

 به گارسون گفتم برام بستنی شکلاتی بیاره.

وقتی بستنی رو آورد دیدم

یه چترصورتی خوشگلم روش گذاشتن.

خیلی بانمک شده بود.

بعداز خوردنش کمی دیگه نشستم.

وقتی خواستم برم پول نقدهمرام نبود.

بنابراین مجبورشدم از ملی کارت عرضیم استفاده کنم.

وپول بستنی رو به دلار بدم.

اومدم راه بیوفتم که پسرا پیداشون شد.

دعوتم کردن به یه قهوه.

منم که ازخدا خواسته قبول کردم

اخه کجاروداشتم برم؟

پسر ناشناس کنارمن نشست

 که محمد جواد حسودیش شد

اونم نشست روبروم.

خخخ کلا گیرافتادم بینشون.

بعداز کلی حرف زدن فهمیدم

 اسم پسرناشناس آریا ایمان فر.

مرد متشخصی به نظرمیرسید.

وقتی که دیگه تحمل گرما سخت شد.

بچه ها دست ازماهیگیری کشیدن

وراهی خونه شدیم.

وقتی برگشتم مهسا وشقایق برگشته بودن.

داشتن غذا میپختن.تارسیدم ازگرما نالیدم.

شقایق که شیطنش گل کرده بودپرسید کجابودی؟

باکی بودی؟اشاره ای به بیرون درکردم.

که درجا گفت باپسرا رفته بودی ددر؟

هعی خدا اونوقت واسه ما معلم دینی میشی؟

گفتم خجالت بکش.

تنهابودم باهاشون رفتم ماهیگیری.همین.

که شقایق آتیش پاره سریع گفت

معلومه دیگه از همین چزاشروع می کنین دیگه.

 عصبی شده بودم ازگرما.

اون حالمو درک نمیکرد.

یهو سرش دادزدم اه بسه دیگه خفه شو

اصلا به توچه کجابودم.

سریع رفتم تواتاق.درومحکم بستم.

نمی دونم چی شد ولی این پرخاش زیادی بود.

اون فقط قصد شوخی داشت.

انگار اونم خیلی ناراحت شده بود.

صداشو شنیدم که به مهساگفت

من فقط خواستم یکم بخندیم همین.

چراجنبه نداره این دختره.

مهساهم گفت شقایق ولش کن.

ماهنوز دو روزه که همو دیدیم

خب ناراحتش کردی

 دیگه زندگی اون به توچه اخه.

دلم واسه مامان بابام تنگ شده بود.

دلم بغلشونو می خواست.

نمیدونم چم شده بود.

فقط بوی عرق اون دوتا رومخم بود.

شقایق خیلی خوش طعم به نظرمی رسید.

وای خدا من دارم به چی فکرمی کنم.

نه من آدمخوارنیستم.

نمی خوام بابارو نا امید کنم.

ولی حسابی گرسنم بود.

روتختم دراز کشیدم

 واز ضعف مچ دستمو گذاشتم

لای دندونام فشاردادم.

وقتی مهسا یواشکی دروباز کرد

 پتوروی خودم کشیدم.

اومد بالای سرم گفت عسلی میدونم

هنوزخوابت نبرده بیا ناهارپاستا پختم.

شقایق منظوری نداشت

اون فقط یکمی بی جنبه ست فقط میخواشت

 باهات شوخی کنه ..

ببخشید.وقتی خواست بره

یهونگاهش بهم افتاد گفت عسل خون!

عسل پتوت خونیه.

یهوپتو روکشید کنار.

منم دستمو میلیسیدم.

جیغ کشید دستت چیشده؟

یه لحظه هنگ کردم.

رگ دستموبادندونای نیشم پاره کرده بودم

وازخون خودم میخوردم.

 اینم شد اولین سوتی من جلوی اینا.

پاشدم عین این منگا گفتم توی راه خوردم

زمین دستم زخم شده.

واسه همین عصبی بودم ببخشید.

شقایق پرید تو گفت باید بریم

بیمارستان دستت بخیه لازم داره.

سریع گفتم نه یه خراش سطحیه بخیه نمی خواد.

خودش خوب میشه تعجب کرده بودن.

مهسا گفت انگاریه سگ گازت گرفته

 اونوقت میگی بخیه نمی خواد.

شاخام زدن بیرون.گفتم سگ کجابود آخه.

خوردم زمین یه سنگی تیزبود دستمو زخمی کرد.

ولی معلوم بود باورنکردن حرفمو.

اما گفتن میل خودته.پس حداقل پانسمانش کن.

گفتم باشه خودم اینکارو میکنم.

وقتی از اتاق رفتن بیرون نفسی ازروی آسودگی کشیدم.

ینی فهمیدن دارم ازبیمارستان رفتن طفره میرم؟

وقتی رفتم سرمیزوقتی نشستم

 وباولع شروع به خوردن کردم دریافتم

غذای خیلی تندیه.نفسم توسینم حبس شد.

پرسیدم خیلی تنده چی ریختی توش؟

گفت بخدا هیچی فقط نمک ریختم.گفتم نمک؟

کفت آره مامانت واست گذاشته بود

 توهم گذاشتیشون توی کابینت.

ای دل غافل دختر جون اون فلفل سفید بود!

شقایق خنده اش گرفته بود.

گفت این تاحالاتوعمرش یه تخم مرغم درست نکرده

 خخخ حالا ازش ایراد نگیر.

بالاخره باکلی زور زدن غذارو خوردیم.

بعداز اتمام ناهار بهشون گفتم بیاین تقسیم کارکنیم؟

من آشپزیم خوبه پس شام ونهاروچیدن سفره بامن.

شستن ظروف باتو مهسا

وشقایقم خونه روجارو می کشه.

هردوقبول کردن.

بعدازظهر اونا رفتن کمی درس بخونن

منم نشستم پای لپ تابم.

برای بابایه ایمیل قشنگ فرستادم.

بدش کمی فتوشاپ وکرل کار کردم.

هوا تاریک شده بود

که بعداز نمازشروع کردم به پختن شام.

وآخرش یه عدسی خوشمزه از آب دراومد.

بعداز خوردنش کلی از دستپختم تعریف کردن.

هی مامان ممنونم که اشپزی رو یادم دادی

حداقل اینجابه دردم خورد.

بعاز شام سه تایی باهم از خونه زدیم

بیرون که کمی توی اردوگاه قدم بزنیم.

چه شب زیبایی بود

مهتاب به زیبایی همه جارونورافشانی میکرد.

ولی هنوز مقداری مونده بود تا کامل بشه.

وای خدایا ترسی توی دلم رخنه کرد.

هیچوقت شب14ماه با آدماتنها نگذرونده بودم.

وای خدایاخودت کمکم کن به جزتو پناهی ندارم.

انگار اینجادرست امتحان زندگیم بود.

فکرکنم خدا میخواست

من 19ساله رو موردآزمایش قراربده.

دقیقا5روز وقت داشتم.

باید بهشون می گفتم

که اون شب ازم دوری کنن.

ولی میترسیدم که بازم تاریخ تکرارشه

واونام مثل تیناومهلا ولم کنن.

یاشایدم توی کل سفارت این موضوع پخش شه.

خیلی هراس داشتم.

اما لب به سخن باز کردم وگفتم بچه ها!

هردو سرشون به سمتم چرخید.

به زمین چشم دوختم وگفتم شماها به جن اعتقاد دارین؟

حس کردم مهسا کمی ترسید.

باترس ولرز پرسید جن؟گفتم آره!

شقایق گفت آره

توی خونه پدربزرگم یکیشون زندگی می کنه!

شاخام زدن بیرون؟چی؟

شقایق گفت یه ماده جن همسرپدربزرگش شده.

چشمام گردشد.

پرسیدم ینی توهم یه نیمه جنی؟

گفت نه خله زن دوم بابابزرگم شده

بعداز فوت مادربزرگم زنش شد.آها!

مهسا چشماش گردشده بودوخیره من بود.

گفت توچند لحظه پیش چیگفتب عسل؟

گفت آها.نه قبلش؟گفتم تویه نمیه جنی؟

خب سواله مگه چیه؟

گفت توگفتی توهم یه نیمه جنی؟

خب گفته باشم.؟ینی توعسل؟

انگار درست گرفته بودماشالله به هوشش.

هردوبهم خیره شدن.

گفتم آره من یه نیمه جنم امشبم می خواستم

همینو بهتون بگم.

هردو ترسیدن فقط نگام میکردن.

مادرم یه انسانه پدرم یه گرگ اجنه ست

ینی گرگینه ست.

منم یه گرگ انسان نمام.

باید زودتر می گفتم.

قبول دارم.

ولی باور کنین بهتون صدمه نمیزنم.

شقایق پرید وسط حرفم وگفت تهم مومنی؟

گفتم مومن که نه مسلمانم.

مثل شماها.یه نفس راحت کشیدن.

واقعاباورنمیشه اینابرخوردشون از تیناومهلابهتره.

شقایق گفت همسرپدربزرگش اسمش ضحاست.

وپدربزرگش خیلی اونو دوست داره.

منم گفتم اکثرجنان ایرانی مسلمان شدن.

وآزاری به انسان ها نمی رسونن.

ولی مهسا گفت توی یه فیلم خارجی دیده

که گرگینه ها چطوری شکم همه رو دریدن.

وحسابی ترسیده.

منم گفتم منم قادر به همچین کاری هستم

که ناگهان رنگ از رخسارش پرید.

بعدادامه دادم ولی ما

به دینمون حرامه گوشت وخون انسان.

من تا حالاهرگز حتی قطره ای

 ازخون یه انسانو نخوردم

مهساباورکن حقیقتو میگم.

حاضرم خودمو بدرم ولی به کسی حمله نکنم.

انگارکمی آروم شده بود از حرفم.

گفتم خواستم ازاولش بهتون بگم آخه سه ماه قبل

وقتی بعداز دوسال دوستی اعتراف کردم.

اونا مثل آشغال دورم انداختن

هنوز زخم قلبم خوب نشده پس خواستم تا

به هم وابسته نشدیم اگه خواستین ترکم کنید.

شقایق گفت که همه مخقلوق یه خالقیم مگه نه؟

نمیدونم چرا ولی همون لحظه احساس کردم

که این دختر یه قلب خیلی بزرگ داره

وخیلی مهربون وصبوره.

یه حس خوب نسبت بهش پیداکردم.

لبخندی به روش زدم وگفتم درسته

 تو خیلی خوب درک میکنی.

مهسا گفت حالابه میگی

 که نتونیم به کسی بگیم؟

گفتم میل خودتونه منم مثل شماها غذا میخورم

 وشکممو سیرمیکنم.

ولی فقط یه چیزی مونده!

یهومهسا گفت مثل اون فیلم میخوای

شب ماه کامل تبدیل شی؟

خندم گرفته بود

 ازدست این آمریکایی ها که نمیذارن

هیچ چیزی رازبمونه.

سریع فیلمشو میسازن.

گفتم آره ولی نگران نباشین

 قبلا هم اتفاق افتاده مشکلی پیش نمیاد.

خیلشون آسوده شد.

ولی توی دلم زمزه کردم

تمام سعیمو میکنم صدمه بهتون نزنم.

خیلی خوب باموضوع کناراومدن.

باورم نمی شد.

انگاردوستی بااونا ازقبل برام رقم زده شده بود.

وقتی برگشتیم خونه ازخستگی خوابمون برد.

صبح باصدای آلارم موبایل مهسا از خواب بیدارشدیم.

مهسا رفت دوش بگیره.

منم رفتم سفره رو بچینم.

شقایق هم داشت آماده میشد.

یه املت خوشمزه درست کردم.

وقتی مهسا از حموم اومد.

همه نشستیم وصبحونه خوردیم.

بعداز خوردن اونا بای میرفتن به کلاسشون برسن.

منم آماده شدم که برم یه وسایلی واسه ناهاربخرم.

وقتی از خونه اومدم بیرون.

به فکرم افتاد

که از پسردرخواست کنم همرام بیان خرید.

اماخجالت می کشیدم.

منتظرموندم ببینم بیرون نمیان.

که بعداز گذشت دقایقی درخونشون باز شد

وسه تاشون پریدن بیرون.

امروز لباساشون عادی بود شکرخدا.

یهو بهم خیره شدن.

بهزاد پرسید

 سلام خانم عبدی شمام میخواین برین بیرون؟

باسرتایید کردم.

که محمدجواد سریع گفت میخواین باما بیاین؟

گفتم میخوام

برم یه سری خرت وپرت بخرم واسه خونه.

آریا لبخندی زد وگفت ماهم داریم میریم

فروشگاه خوراکی بخریم.

میشه باهامون تشریف بیارید؟

منم که قبول کردم 4تایی راهی فروشگاه شدیم.

توی فروشگاه همه چیز

اعم ازمیوه ها دونه ای بسته بندی شده بود.

اینا عین ماایرانیا اصراف نمی کنن

 حتی میوه شونم دونه ای میخرن.

این حرفی بود که ازدهن بهزاد دراومد.

درست می گفت چقدرجالب

مردمی که مسلمان نبودن

 وحلال وحرام سرشون نمی شد

ولی قدر نعمات خدارو میدونستن.

تودلم گفتم دمشون گرم.

وقتی به غرفه گوشت رسیدیم.

دیدم که مرغ هاتوی بسته بندی مرتبی بودن

 بدون زدگی یا کبودی.

خیلی هم لاغرتراز مرغای ایرانی بودن.

توی ایران مرغ ها حتی به 3یا4کیلوهم میرسید

وزنشون ولی اونجا هرکدوموکه برداشتم

بیشتر از5/1کیلونبود.

2تامرغ برداشتم وبه قفسه روبرو خیره شدم.

گفتم نکنه گوشت خوک باشه؟

آریا سریع گفت اونسرف گوشت گاو هم دارن.

رفتیم سمت گوشت گاو

توی بسته های 1کیلو مرتب پیچیده شده بود.

چقدر قشنگ.سرویس میدن به مشتری هاشون.

بهزاد باسرحرفمو تایید کرد.

من 3تا هم گوشت گاو برداشتم.

بعداز ازون رفتیم تخم مرغ برداریم.

تخم مرغهاتوی بسته بندی های 6تایی بود

 پس من 4تا برداشتم.

بعدش رفتیم توغرفه سبزیجت اونجام

همه چیزقشنگ بسته بندی شده بود.

یه کاهوی یک کیلوی وکمی اسفناج

وتره فرنگی ومقداری جعفری ونعنا برداشتم.

پسرا رفتن سراغ غرفه غلات.

وقتی بهشون رسیدم دیدم

 همش دارن نودل ورامن برمیدارن.

گفتم چرا همش غذای اماده میخرین؟

محمد جواد گفت واسه اینکه ما

مثل شما دخترا آشپزی بلد نیستیم

وحوصله شم نداریم.

وقتی گرسنمونه سریع باید بخوریم.

خندم گرفت واقعا شماها خیلی بامزه این.

ولی دلم براشون سوخت راست میگن

طفلیا اینا مامانشون که نباشه

کی شکمشونو پرمی کنه؟

گفتم باشه امروز ناهارمهمون ما باشین

 که سه تایی از شوق قبول کردن.

بعداز خرید زود برگشتیم خونه.

ساعت 10 صبح بود شروع کردم

به درست کردن یه زرشک پلو بامرغی

 که همه انگشتاشونم بخورن.

ساعت 1:40 دقیقه بود که دختراومدن.

منم میزو چیده بودم.شقایق شکمو گفت

 وای بوی مرغ سرخ شده میاد

 عسل درست کردی؟

گفتم اول لباساتو عوض کن.

راستی یه لباس مناسب بپوشین

که پسرای روبرو دارن میان

مهمونی شاخاشون زد بیرون.

خندم گرفت گفتم اونا آشپزی بلد نبودن.

ناهار میان پیش ما دلم براشون سوخت.

همین!

 رفتن لباسشونو عوض کردن نشستیم

 منتظر که بعداز چنددقیقه در زدن

مهسا درو باز کرد 

 وم همونا اومدن تو نشستن روی میز.

همه دلشون ضعف میرفت واسه غذا

قیافشون چقدر بامزه میشه وقتی گرسنه اند!

بعداز خوردن همشون تشکرکردن.

من امروز کلا نمی تونم خندمو قورت بدم.

خخخ پسرا موهاشونو ژل زده

 ولباسای مرتبی پوشیده بودن

 انگار تاحالا کسی مهمونشون نکرده.

الان حس کردم همشون برام مثل علی هستن.

بعداز ناهار مهمونام رفتن

 ومهسا شروع کرد

به ظرف شستن دلم نیومدرفتم کمکش.

بعداز شستن ظرفا اونا

رفتن کمی درس بخونن

منم نشستم پای تلوزیون.

چون اکثرشبکه ها فیلمای خارجی داشت

 پس زدم شبکه خرید کره ای.

داشتن تبلیغ لوازم خونگی رو میکردن.

نفهمیدم چیشد که خوابم برد.

پایان قسمت8

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.