آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده پارت اول قسمت9

یک هفته گذشت دیگه کلاسهای منم شروع شده بود ....  تواین مدت باپسرهروز میرفتم بیرون

 همش یادعلی میفتادم هروقت می دیدمشون.

روز اولم بود که داشتم میرفتم سرکلاس.

با دخترا رفتیم دانشگاه

 اونا حتی توی اتاق مدیر هم باهام اومدن.

دیگه حالا دوست شده بودیم.

اخلاقاشون بهتراز تیناومهلابود.

حداقل ادفاری نبودن.من امروز کلاس طراحی داشتم.

بعدشم باید میرفتم سرکلاس پیانو.

 وقتی وارد کلاس شدم خیلی هارو دیدم

که اکثرا شبیه هم بودن خخخ.

بعداز نشستن روی میزتحریرم احساس راحتی کردم.

من واقعا طراحی رودوسداشتم.

بعداز مدتی استاد اومد

 مرد متشخص وفهمیده ای به نظرمیرسید.

استاد طرح کشیدن یک گلدون رو داد

وانووسط اتاق گذاشت.که ناگهان

کسی مودبانه در زد.

استاد دعوتش کرد

داخل کلاس که من شاخام واقعا زدن بیرون.

ایندفعه واقعا شوکه شدم.

اوپاسوکی؟؟؟

جانگ کیون سوک ولی مینهو

هم همکلاسی های من بودن؟؟؟؟؟!

خدایا واقعامرسی

 یه حس خوشی تودلم رخنه کرد .

وقتی استاد اونارو راهنمایی کرد

 که کنارمن بشینن.

چون میخواستم کنار هیچ پسری نشینم

نشسته بودم روی میز آخرکلاس

 وتنهابودم تا اینکه اونا اومدن.

نشستن کنار من وای خدا من کلاهنگیدم.

وقتی نشستن خیلی ریلکس خودمو کشیدم کنار.

که جفتشون بهم نگاه کردن.

سرمو پایین گرفتم.

بای ذوق زدگیمو تاب میاوردم.

هرسه متعجب بودیم

 اونا باتعجب به نوع پوششم نگاه میکردن

 انگار تا حالا زن مسلمان چادری ندیده بودن!

منم خیس عرق بودم

خیلی مظطربانه نقاشیمو می کشدم.

حسابی دستم می لرزید.

یهو یه حسی ته دلم گفت عسل بسه

 خودتو جلو پسرا خیط نکن

 باید به خودت مسلط باشی

وگرنه کارت زاره.

تمام انرژیمو انداختم

تودستام وسعی کردم 

طرحم خوب ازآب دربیاد.

وقتی کشیدن طرح ها تموم شد

 وهمه به استاد تحویل دادن.

استاد جلسه معرفی رو شروع کرد.

وخوشو معرفی کرد.

استادسانگ مرد بدی نبود.

بعدتمام بچه ها خودشونو معرفی کردن.

نوبت به من رسید

خیلی شیک مجلسی ولی با

 استرس خودمو معرفی کردم.

بعداز من نوبت به اوپامینهو رسید

خیلی ریلکس بدون هیچ اظطرابی

خودشو معرفی کرد

 وبه همه تبریک وخوشامد

گفت اوپاسوکی هم همین کارو کرد.

برعکس من استرسی اونا خیلی ریلکس بودن.

استاد به همه گفت

 همین ترتیبی که نشستن همگروه هستن.

چی وای خدایا ینی من

 با اینا هم گروهیم؟؟؟؟

یه احساس عجیبی داشتم

هم خوشم اومدهم نه؟

زنگ که خورد

 سریع به سرعت باد بلند شدم و رفتم.

تو حیاط تیناومهلا اومدن نزدیکم

 انگار میخواستن چیزی بگن

 اما غرور جلوشونو گرفت.

من از کنارشون گذشتم ومحلشون نذاشتم.

رفتم توی کافه.

موبایلمو درآوردم وشماره شقایقو گرفتم

که زود جواب داد

بهش گفت بیاین کافه منتظرشونم.

بعداز چند لحظه اومدن کنارم نشستن.

اونا شروع کردن

 به صحبت اولین روزت چطور بود عسل؟

این سوالی بود که مهسا ازم کرد.

بانگرانی خاصی

همه چیو براشون تعریف کردم.

که داشتن می ترکیدن ازخنده.

شقایق پقی زد زیرخنده.

خیلی عرق کردی

حسابی قاطی کردی عسل.

مهسا گفت

 ینی تاحالا پیش پسرا ننشسته بودی؟

گفتم نه من همچین گهی نخورده بودم!

خیلی مسخرم کردن.

ولی مسخره کردن نداره.

ولی یه شیطنت خاصی بهم می گفت

خیلی حال میده.

زنگ که خورد باید میرفتم سرکلاس پیانو.

من باشک وتردید قدم برمیداشتم

حسابی حس عجیبی بهم دست داده بود.

وقتی رسیدم سرکلاس استاد رسیده بود

درکمال ناباوری منو نشوند

 کنار کسی به اسم پارک جونگمین

چون فقط اونجا خالی بود.

هردونفرروی یه پیانو کارمیکردن.

اکثریت زن ومرد بودن.

از این کلاس فقط من و4پسرایرانی بودیم.

که بورسیه شده بودیم.

اوناکنار دخترای کره ای نشسته بودن نامردا.

ای خداتو می خوای من بمیرم

 این چه روزوحشتناکیه آخه

 این بشراز

دوتای قبلی هم ترسناکتره.

همش مخش آتیشه.

وقتی توفکربودم.

رشته افکارمو بابشکنی پاره کرد.

سریع خودشو معرفی کرد

ودستشو اورد جلو که باهام دست بده

 چشمام از حدقه زدن بیرون.

یه لبخند تصنعی زدم

وخودمو معرفی کردم.

بازم دستشو عقب نکشید.

بهم باحالت عجبی خیره شده بود.

که باخودکارم دستشو هل دادم

وعذر خواهی کردم.

پسره پررو.

وقتی دید من عصبی شدم خندید.

باصدای بلند که باعث شد

همه بهمون نگاه کنن.

بادستم کوبیدم توپیشونیم.

وچشم غره ای بهش رفتم.

اون لحظه فقط دلم می خواست

 با ناخونام جرش بدم.

حسابی بهم ریخته بودم.

اخم تصنعی به خودم گرفتم

 وشروکردم

به تمرینی که استادهوآنگ داده بود.

جونگمین همش بهم با لبخند خیره شده بود.

منم زیرچشمی بهش نگاه میکردم.

پسره ی حار.خسته م کرد.

درحال خیره شدن بهم بود

که خانم هوآنگ با دستش روشونهاش کوبید

 وگفت اگه ممکن تمرینو شروع کنید

 آقای پارک.خخخخ.

به خودش اومد ولبخندی زد.

وشروع به نواختن کرد.

چقدر ماهرانه میزد.

انگار از کودکی یاد گرفته بود پیانو بزنه.

یه لبخند شیطنت آمیزروی لبش نقش بست

یهو گفت خوشگلم؟

چشمام گرد شد.

پرسیدم بله؟

گفت اخه چند دقیقه است بهم زل زدی!!!

نفسام به شماره افتادن

 از حرص پسره ی از خودراضی.

ولی چیزی نگفتم.

وطرف دیگه رو نگاه کردم.

که خیلی آروم ریسه رفت.

خودمم خندم گرفته بود

هی سعی میکردم

به روش نخندم که پرروتر شه.

ولی نمی تونستم خودمو نگه دارم.

برگشتم سمتش گفتم

آقای پارک موردی برای خندیدن هست؟

گفت فکرنمی کردم

 شما ایرانی ها اینقدر بانمک باشین.

پرسیدم چی؟

گفت از وقتی که اومدی

 همش سعی می کنی

بهم توجه نکنی ولی نمی تونی

خودتونگه داری.

اعصابم پوکید.

خیلی رک بهش گفتم آخه تاحالا

همچین موجود عقده ایی ندیده بودم

برام جالب بود

که خندش رولبش ماسید.

آخ جون من بردم.

بالاخره یکی پیدا شد

 خنده جونگمینومحو کنه.خخخ.

تمام طول کلاس به هم این چرندیات تموم شد

 سریع بلند شدم که برم.

که یهو دستمو کشید.

مخم رد داد.

توچشماش خیره شدم.

گفتم آقای محترم ولم کنید.

با لبخند شیطونی گفت

 وقتی عصبی می شین

جذابترین خانم محترم.

اما صبرکنید میخوام

 شمارو به یه قهوه دعوت کنم.

دستمو باخشم از توی دستش بیرون کشیدم

وگفتم ممنون ولی قهوه نمی خوام.

رفتم بیرون از کلاس خیلی عصبی بودم.

توی تمام عمرم تاحالا هیچ نامحرمی

 لمسم نکرده بود

که این پسره پررو کرد!

جونگمین:واقعا باورم نمی شد

این دختره از خودراضی این طوری

 سکه یه پولم کنه

وجلوی همه همکلاسی هام

دعوتمو رد کنه.

نمی دونم چرا اما حسم بهم می گفت

 زن مقاومیه.

وخیلی ازش خوشم اومده بود.

اما اون خیلی بیرحم به نظرمیرسد.

ینی همه ایرانی ها اینجورین؟

نمیدونم چرا وقتی دستشو گرفتم

اعصابش خورد شد.

مگه من کار اشتباهی کردم؟

چرا اونجوری وحشیانه دستشو

از دستم بیرون کشید.

لحظه آخر ناخنش کف دستم فرو رفت.

والانم خیلی درد می کنه.

دستم زخم شده بود.

وکمی خونریزی کرد.

اون دختر مثل بقیه دخترا نبود.

یه چیزی داشت

که منو به سمت خودش جذب کرده بود.

نمی دونم چرا اما احساس می کردم.

نباید مسخره اش کنم.

حسم بهم می گفت

اون یه زن محترمه

 پس باید حد خودمو بدونم.

اون مثل بقیه بهم نگاه نمی کرد

مثل بقیه ستایشم نمی کرد.

نمی دونم چرا اما احساس کردم

 خیلی قدرتمنده.

منم از همچین زنانی خوشم میومد.

باشه عسل عبیودی.

تو کارخودتو بکن منم کارخودمو.

میخوام تورو مجذوب خودم بکنم.

بعداز تعطیلی دانشگارفتم کافه

 تا بلکه چیزی بخورم وحالم جابیاد.

دیدم مینهو وکیون هم اونجان.

رفتم پیششون.

همین که نشستم.

کیون گفت آه خدا

 بازم این پسره پست فطرت اومد.

خندم گرفت گفتم

دیوانه چو دیوانه بیند پسندد.

مینهو گفت این یه مثل از ایرانه؟

گفتم نمیدونم امروز یه جوریم.

نمیدونم چی میگم.

کیون گفت طبق معمول مستی

 نمی فهمی چی میگی.

خندم گرفته بود

کیون همیشه مثل برادر

کوچکش باهام رفتار می کرد

خیلی بامزه بود.

مینهو گفت خب روزاولت چطوربود

 منم همه چیواز اول تا

آخر واسشون بازگو کردم.

که یهو کیون گفت این همون دختره ست.

ببینم یه چیزی مثل شنل روسرش ننداخته بود

که سیاه رنگه؟؟

گفتم چرا خودشه شماهم دیدینش؟

تعجبم وقتی بیشترشد

که اونام گفتن توکلاس کنارش نشستن.

ولی کیون گفت دختره اصلا

بهمون نگاه هم نکرد.

حس میکنم بهم توهین شده.

مینهو گفت.

قبلا درباره مسلمونا شنیده بودم.

اونا چیزی به اسم حیادارن.

ومحجبه ان پس امروز زیاد متعجب نشدم.

گفتم واقعا؟

اوه خوش به حالت توهمیشه سرت توکتابه.

بعداز کلی حرف زدن.

مینهو ازم پرسید پس بقیه کی میان؟

گفتم کیو ویونسنگ فردا

اولین درسشونو دارن.

بعدشم قراره هیون هیونگ

 بیان سرکلاس نورگروب.

منم اونجا خوهم بود.

کیون گفت پس

همتون 5تایی میاین این دانشگاه؟

باسر تایید کردم.

بعداز دانشگاه سریع رفتم

 امروز وقت تمرین برای

 کنسرت ماه آینده است.

رفتم تو بچه ها داشتن تمرین می کردن.

کیوبهم سلام کرد و پرسید

اولین روزم چطور بود.

طبق معمول منم

 که آلو تودهنم خیس نمی مونه

 همچیوواش تعریف کردم.

ازسرتاپیاز.وقتی حرفام تموم شد

 دیدم همشون دارن خیره منو نگاه می کنن.

هیونگ گفت وای واقعا دختره تا

این حد بداخلاق بود داداش؟

هیون دستمو گرفت و زخمو نگاه کرد

 وگفت وای عجب ناخنای تیزی داشته

 ببین چجوری بهت صدمه زده.

خب تو نباید لمسش میکردی

دخترای مسلمون سر بدنشون حساسن

 اونا خودشونواز نگاه هرزه میپوشونن.

دوست ندارن کسی لمسشون کنه.

اینو تویه یه کتاب خوندم.

یونسنگ گفت اره منم توی یه فیلم دیدیم.

ولش کن دختره به درد تو

نمی خوره تویکیو میخوای که مثل

 خودت شیطون باشه جونگمین.

اون اینجوری نیست فکرکنم

ناراحتش کردی

وقتی به حریمش نزدیک شدی.

بهتره حد خودتو بدونی.

راست می گفت

من نباید بهش دست میزدم

 حالا میفهمم که چرا یهو عصبی شد.

بعداز حرف زدن دوباره شروع به تمرین کردیم.

عسل:وقتی رسیدم خونه حسابی ناراحت بودم.

هم از دست اون پسره هم از دست خودم

خیلی بد باهاش برخورد کردم

 طفلی اون قانون دین اسلامو که نمی دونه.

نباید اینقدرخشن برخورد می کردم.

لحظه آخرحس کردم ناخنم که تیزشده بود

 توی دستش فرورفت.

طفلی از درد خنده اش خشک شد.

فردا که دیدمش باید ازش معذرت بخوام

 وبراش توضیح بدم چرا عصبی شدم.

آره این درسته دلم نمی خواد

کسی کینه ای ازم به دل بگیره.

باوجود شیطنتش ولی بچه

معصومی به نظرمیومد.

دلم براش سخته بود.

بد باهاش رفتارکردم خداینی منومی بخشه.

توفکربودم که مهساپرسید

عسل امروز ناهارنداریم.

ماهم الان رسیدیم تعجب نکن.

میگم چطوره بریم بیرون ویه

 نودلی چیزی بخوریم؟ها؟

کمی نگران بودم.

ولی قبول کردم.

هرسه رفتیم یه رستوران پیداکردیم

 ونودل وسبزیجات سفارش دادیم.

برای اولین باره که ماباهم میایم بیرون

مگه نه بچه ها؟

این حرفو شقایق زد

تا ماهم به حرف بیاره راست می گفت.

ازوقتی که اومدیم بیرون نیومده بودیم.

مهسا گفت نظرتون چیه

بعدش بریم سینما؟

من سه تا بلیط گرفتم

بریم یه فیلم ببینیم.

همه قبول کردیم.

بعداز ناهاررفتیم سینما.

یه فیلم عاشقانه بوسانی بود.

ولی قشنگ بود.بالاخره بهم رسیدن.

وقتی اومدیم بیرون

.به پیشنهاد شقایق رفتیم یه بستنی بخوریم.

 اونجا بجزبستنی برامون مشروبم اوردن.

اخه روی همه میزا میذاشتن

واسه ماهم گذاشتن

 منم یه نگاه نگران به اونا انداختم.

که مهسا گارسون صدازدوپسش داد.

آفرین چه دخمل خوبی.

که مهسا گفت

 ما ازاون خونوادهاش نیستیم.

خخخ بعداز گردش حسابی باهم

دست توی دست برگشتیم خونه.

وقتی برگشتیم.

شقایق گفت عسل امشب ماه کامله ها

نمی خوای کاری بکنی؟

رنگ از رخسارم پرید.

واقعا من یه روزخوش ندارم.خدایا.

گفتم نگران چی هستین

من که گفتم مشکلی پیش نمیاد

فقط اگه میشه لطف کنید

پرده هاروکامل بندازین

وچراغم روشن نکین همین.

زیادم نزدیکم نشین.فاصلتونوحفظ کنید.

مهسا گفت خودتم نگرانی

مشخصه پس الکی نخند.

گفتم اره توراست میگی

ولی من صدمه ای بهت نمیزنم

مطمئن باش میخوام خودمو نگه دارم.

شقایق گفت ولی تبدیل که میشی؟

گفتم آره ولی میرم تورخت خواب

 وپتو رو می کشم

 رو خودم مطمئن باشین

نمی ترسونمتون.

مهساگفت ولی باید اماده باشیم.

شقایق بهم نگاه کرد

وگفت من مطمئنم ازت عسل تومی تونی

 خودتو کنترل کنی اینو میگم

چون بهت ایمان دارم.

ته قلبم تپید.حس کرد

م واقعادوستای حقیقیمو یافتم.

گفتم معلومه که میتونم.

و سریع رفتم

لباسم عوض کردم

ونشستم پای تلوزیون.

میخواستم برخودم مسلط باشم

 اولین باره که دوستم بهم ایمان داره.

تمام سعیمو کردم

که نگرانشون نکنم.

بعداز تلوزیون نگاه کردن

من پاشدم شام بپزم.

وسرخودمو گرم اشپزی کنم.

تا اینطوری افکارشیطانی ازکلم بپره.

وبه خواستمم رسیدم.

چلو گوشت لذیذ پختم.

امشب باید گوشت بخورم

.پس موقع شام ناپرهیزی نکردم

 وحسابی شکممو پرکردم.

انگاراوناهم درکم میکردن.

وهی بهم میرسیدن.

طفلی ها معلوم بود ترسیدن.

ولی من نباید اذیتشون می کردم

نباید اعتمادشونو می شکستم.

گفتم ماگرگا

مثلی داریم که میگه

وقتی یک شبانه روزکامل بوی تن کسیو

 تحمل کردیم وبهش حمله نکردیم.

پس دیگه هیچوقت اینکارو نمی کنیم

چون اهلیش میشیم.

مهسا گفت تاحالا نشنیدم

 که گرگ اهلی بشه

 گفتم درسته چون گرگا سعی میکنن

خودشونو ازآدما دورکنن.

چون نمی خوان

 قلبشون به صدا دربیاد.

ولی من امتحانش کردم.

من امروزاهلی شماها شدم.

حتی اگه صدسالم بگذره

وبرین و ولم کنین

هیچوقت یاد شما ازخاطرم پاک نمیشه.

حتی به بچه هاتونم نمی پرم.

تا حالا از وفای سگ

خیلی شنیدین مگه نه؟

تایید کردن.گفتم وفای گرگ

 هزاربراراز وفای سگ بهتره.

من نشونتون میدم.

انگار بالاخره حرفمو گفتم چون حس کردم

 کمی دلشون قرص شد.

بعداز شام همه چراغا خاموش شد

 وپردهاکشیده شد.

منم رفتم تورخت خواب وپتوکشیدم روخودم.

سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمی برد.

شقایق پتوروکنار زدوکمی ترسید.

باصدای دورگه ای پرسیدم چکارداری؟

گفت واست قرص خواب آوردم.

امروز از داروخونه گرفتم.

شاید تونستی بخوابی.

توی چشمای قهوایش زل زدم

وخیلی آروم بغلش کردم.

کمی ترسیده بود.

وبوی خونش حسابی عذابم میداد.

ولی به خودم مسلط شدم.

وگفتم مرسی که به فکرم بودی.

قرصو ازش گرفتم وخوردم.

مهسا هم اومد تواتاق ونگام کرد

گفت وای توازفیلمه ترسناکتری.

خیلی واقعی به نظرمیرسی.

شقایق گفت آخه واقعیه خنگه.

جفتشون ترسیده بودن ولی

 نمی خواستن من بفهمم.

خندم گرفت گفت امشب حسابی سیرم

نگران نباشین من حاضرم ازگرسنگی بمیرم

ولی به دوستم صدمه نزنم.

یه لبخندناز نشست رولبشون.

حس کردم درکم میکنن.

صبح باصدای قاروقورشکمم بیدارشدم.

ساعت 6صبح بود.

دیدمشون خیلی بانمک

 کنارهم خوابیده بودن.

بیدارشون کردم تاباهم نماز بخونیم.

بعداز خوندن نماز سفره روچیدم

 باهم نشستیم وکره مربا خوردیم.

مهسا پرسیددیشب چطوربود عسل؟

گفتم خیلی عالی هیچ سختم نبود.

باورکنید خیلی خوب خوابیدم.

ممنون که درکم کردین حالم خیلی خوبه.

هردوشون بهم خیره شدن شقایق گفت

پس ازاین به بعدماسه تا دوستای خوبی

 خواهیم شد چطوره پیوند

خواهری ببندیم؟گفتم عالیه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.