آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!
آه مهتاب     بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

آه مهتاب بزرگترین وبلاگ دل نوشته های یک دختر

رمان درباره گرگینه !!!1دل نوشته های جالب!!!!

رمان پاپس کشیده پارت دوم قسمت9

ساعت 8صبح رسیدیم دانشگاه....

  هرکس رفت سرکلاس خودش قرابود

 زنگ تفریح باهم بریم

 کافه ته دلم خوشحال بودم

 چون حالا ماخواهران هم پیمان بودیم.

وقتی باکلی شوق واردکلاس شدم

 دیدم ای دل غافل

بازم اون دوتا توی این کلاسم

 باهم بودیم بجزاوپا مینهو

واوپاسوکی اوپاکیوجونگ

 واوپا یونگی هم بودن وای بدخت شدم.

خدا پس این سرنوشتم بود؟

مسخره خاص وعام بشم؟

من خیلی دیر رسیده بود

 استاد منو نشنوند

کنارشخصی به اسم هیویونسنگ

ودختری به نام های می سو.

خداروشک حداقل

یه دختراینجابود تنها نبودم.

میزما سه نفری بود.

های می وسط نشسته بود.

دختر خوشگلی بود.

وخیلی محترم به نظرمیرسید.

وقتی نشستم اروم بهم سلام کرد

وخوشامد گفت منم تشکرکردم.

سرمو به زیرگرفتم.

یهو اوپا یونگی گفت

که به کشورشون خوش اومدم.

وتبریک گفت برای سال تحصیلی جدید.

پسر متشخصی بود اینو می شد

ازچشمای تیزبینش فهمید.

متفکربود وکمتر حرف میزد.

بالاخره توی این کلاس کنار

 اوپامینهو واوپاسوکی نبودم.

اینجا های می هم بود

 وبهم ارامش میداد.

بعداز تموم شدن

 کلاس استاد زودتر از بقیه رفت.

ومنم پاشدم که برم.

های می دستمو کشید

وگفت دوست داره وسط بشسینه

 من مشکلی ندارم؟

منم که ازخداخواسته باشوق قبول کردم.

که خندیوبغلم کرد.

دختر خوبی بود

از اولین نگاه ازش خوشم اومد.

بعداز خداحافضی رفتم کافه.

داشتیم باهم میخندیدم

که یهو اکیپ پسرا وارد گشت

ونشست روی میزهشت نفری.

همه بهشون خیره شدن.

مهسا گفت همون پسران؟

تریپل اس هم هستن؟

وای ینی با ما توی

 یه دانشگاه درس میخونن؟

شقایقم نگاشون میکرد.

من سریع گفتم بسه

سرتون توکارخودمون باشه.

گفتم ولی یه چیزی کم دارن؟

شقایق گفت چی؟گفتم هیون.

هیونو کم دارن اینجا بینشون نیست.

یهو برگشت پشتش گفت اره راست میگی.

خوای خدا این دخترمنو می کشه.

گفتم شقایق اینقدر ضایع نکن.

مهساخندید.

پسرا متوجه ماشده بودن؟

ولی جوری وانمود میکردن

که به کسی نگاه نمی کنن.

وای خدا وقتی زنگ خورد

بلندشدیم که بریم سرکلاس.

که یهوبازم پسره خواست لمسم کنه

که سریع برگشتم سمتش.

خیلی جدی نگاش کردم

که گفت اه خانم عبودی متاسفم

من فقط خواستم بابت

 دیروز عذرخواهی کنم.

منم گفتم ممنون

 بابت عذرخواهی تون.

لبخندی زد

منم بی توجه بهش راهمو ادامه دادم.

سریع مهسا پرسید دیروز چیشد؟ها؟

چرا به مانگفتی؟

گفتم کلاستون دیرنشه.

بدورفتم سرکلاس.

امروزکلاس نورگروب داشتم.

سریع رفتم وگوشه ترین

ودورترین نقطه کلاسو انتخاب کردم.

ونشستم.

دلم میخواست تنها باشم.

ولی نشد

 بازم استادهوآنگ استاداین کلاس بود.

واین دفعه گاوم دوقلو زایید

چون هیونگ هم اومد کنار

 من وجوگمین نشست

 ای خدا من وسطشون گیرکرده بودم .

هی عرق میریختم.

هردوبهم خیره شده بودن.

منم سعی میکردم

 به درس توجه کنم.

ولی همزمان حواسم به طرفینم بود

که مبادا اتفاق دیروزتکرار شه.

وایی خدا.استاد هوآنگ اومد سرمیزما

که هیونگ بهو برگشت

 به سمتش وکتابشوباز کرد

خیلی شیک سرشو کرد

 تو کتاب که مثلا داره درس میخونه.

جونگمینم وقتی استاد و بالای سرش دید.

چشماش گرد شد.

استاد هوآنگ گفت آقایون خواننده بهتر

نیست باری کارتون موسیقی رو بهتریاد

بگیرین شاید لازمتون بشه.

هرسه خندمون گرفته بود.

هیونگ گفت خانم هوآنگ

ما که حواسمون به درسه.

خانم هواگ گفت مشخصه

 دوساعته زل زدین به این دختر مظلوم وبیچاره.

سرمو پایین انداختم

که خانم هوآنگ گفت نگران نباش

 عزیزم الان جاتونو درست میکنم.

هر3تامون ازجابلند کرد.

هیونگ وجونگمین روفرستاد تو

 ومن اینجوری راحت نشستم اخرمیز.

وقتی یه نفس راحت کشیدم.

یهو هیونگ گفت بله حالامن وسط گیرکردم.

خخخخ از حرفش خندم گرفته بود.

احساس قدرت کردم.

دم خانم هوانگ گرم.


خیلی بامزه بقیه کلاس سرمونو چپوندیم

توکتاب سه تامون.

ولی گهگاهی جونگمین یه نگاهی میکرد

ومی خندید.که هیونگ عصبی شد

 ومحکم کوبیدش به دیواروگفت

 هی منو داری له میکنی.

آخ دلم براش سوخت بیچاره.

هیونگ راست می گفت

 طفلی اخه نه اینکه پسرا هیکلشون

 درشت تره ومنم یکمی تپلم.

حسابی جاش تنگ بود.خخخ.

دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم.

دستمو گرفتم جلوی صورتم.

که جونگمین گفت اوه نگو خانم خندیدنم بلدن؟

هیونگ گفت آره احمق همه بلدن بخندن.

جونگی گفت آخه ایشون دیروز خیلی سرد

بودن بامن فکرکنم امروز بخاطرشما خندیدن.

چشماشون شیطونی می بارید.

من سرمو گذاشتم روکتابم.

ومثل احمقا خیلی خفه ریسه رفتم.

که هیونگ گفت وای دادش فکر کنم

 زلزله اومده میز داره میلرزه.

دلم میخواست جوابشو بدم.

ولی فقط خفه خون گرفتم وخندیدم.

کلاس که تموم شد من ازدست

این دوتا قاطی کرده بودم.

ازبس مخمو خوردن.

جونگمین بهم گفت

 امروزم حاله قهوه خوردن ندارین

خانم عوبودی؟گفتم چرا

اسم خانوادگیمومسخره می کنید؟

چشماش متعجب شد

گفت مگه من چیز بدی گفتم؟

گفتم خانم عبدی هستم عبدی.نه عوبودی.

گفت اه معذرت خواهی میکنم.

هیونگ کش وقوسی به کمرش داد

انگار پاهاش خواب رفته بودن.

بادستام جلوی چشمامو گرفتم که نخندم.

ولی امروز کلی سوتی دادم.

این بشرمثل بچه میمونه.

هیونگ برعکس جونگمین

 خیلی بچه به نظرمیرسید.

کارهاش واقعا بامزه بودن.

 جونگمین فهمید

 وگفت بله خانم عبدی اون همیشه

 همین جوره.حالا دعوتمو می پذیرین؟

گفتم خیلی عذرمیخوام اقای پارک

من بادوستانم قراردارم.

وعین جت از کلاس زدم بیرون.

رفتم توحاط که گوشیم زنگ خورد

 مهسا بود پرسی کجام گفتم بیان حیاط.

توی حیاط کمی قدم زدیم

ونشستیم روی نیمکت ها

کنار گلهاشقایق برگشت رفته بود

 بوفه وبیسکوییت شکلاتی خریده بود

 بانسکافه بخوریم.تا اومدیم بخوریم

 یهو نگاهمون جلب کسی شد

 که ازجلوی دیدگانمون گذشت.

اوه خودش بود هیون بود.

گفتم عاشقشم.

مهسا گفت راستی جریان دیروزچیه؟

مجبورم کرد که بگم.

منم گفتم همه چیو.

ساعت بعدکلاس نورگروپ داشتم.

خداکنه دیگه وسط اون دوتا نباشم.

یا این دوتا.

وای خدایا قاطی کردم.

وقتی رفتم سرکلاس نگار رو دیدم

دحتری بود که پارسال توی کلاسای

موسیقی کنارم منشست رفتم بشینم

کنارش که سریع یه پسره

بیرخت نشست کنارش

.نگار نگام کرد

 وگفت میخواستی پیش من بشینی؟

گفتم اره؟

گفت ولی باید مثل ساعت قبلی بشینی

 مربی گفت همین جوری بشینیم.وای خدا.

من مردم.رفتم بشینم

که هیونگ سریع پرید جای

 جونگی وجونگیم ناچارشد وسط بشینه.

ای خدا.بدرفت بدتراومد.

وقتی نشستیم هی حس میکردم

 جونگی میاد سمتم منم هی جاخالی میدادم.

که یهو درباز شد وکسی

که انتظارشو نداشتم وارد شد.

مرد رویاهام.هیون تو این کلاسه؟؟؟

 وای خدا تا دروبازکرد

من افتادم رو زمین.

همه سرها به سمت میزماچرخید

ومنو دیدین که افتادم.

وجونگمینی که درحال ریسه رفتن بود.

اون لحظه واقعا دلم می خواست

 خرخره شو بجوم.

حرصی شده بودم.

اینقدر اذیتم کرد ازروی نیمکت افتادم.

وحالاداره بهم میخنده؟!

باصدایی که ازته گلوم میومد.

گفتم آقای پارک.

هیچ حسی نسبت به خنده هاش نداشتم.

خیلی جدی بلند شدم

وبهش با خشم زل زدم.

دیگه هیچکس جرات نمی کرد بخنده.

همه ساکت شده بودن

 چون داشتم وحشتناک نگاش میکردم.

فکر کنم اون لحظه رنگ چشمام

هم عوض شده بودن

چون جونگمین حسابی ترسیده بود

ودیگه نمی خندید.

هیونگ قیافش ازاون بامزه تر شده بود

خودشو پشت جونگیمین پنهان کرده بود.

خخخخ.سریع گفت متاسفم.

گفت لطفا بکشین کنار آقای پارک.

ازترسش سریع رفت توجیگر هیونگ بدبخت.

عین دوتا جوجه کفتر مظلوم کزکردن به هم دیگه.

داشتن ازترسشون میلرزیدن خیلی شیرین.


وقتی نشستم سرجام تازه فهمیدم

که هنوزمخاطب خاصم ننشسته

 وداره با تعجب خاصی به مانگاه میکنه.

دهنش ازتعجب وامونده بود

که آقای تای هو راهنماییش کرد

 سمت میزخالی.منم تمام مدت

 که بهم خیره شده بود.نگاش نمیکردم.

سعی میکردم تا بیخ کلاس بیام.

خخخ.وقتی موقع تمرین شد

ت ادسمتو بردم سمت ابزار

 یهو هیونگ وجونگمین دستشونو

عقب کشیدن.وبه من تعارف کردن.

خخخخ معلوم بود ترسیدن.

لبخند محوی روی لبم شکل گرفت

چه حالی داد ترسوندمشون

احساس قدرت میکردم.

 بعداز اتمام کلاس میخواستم

حال جونگی رو بگیرم.

پس سریع گفتم دعوتتونو قبول میکنم.

چشماش گرد شد پرسید بله؟

گفت مگه ساعت گذشته دعوتم نکردین به یه قهوه؟

حسابی هول کرده بود.من من کرد.

گفتم قبول میکنم.

توی کافه منتظرتونم.

سریع زدم بیرون.

توی دلم گفتم حسابتو میرسم پسرهمزخرف.

حالاببین.به من میگن گرگ بیابان.

سریع رفتم توکافه وگوشیمو درآوردم

وبه مهساوشقایق زنگیدم که بیان اینجا.

بعداز اومدنشون گفتم میخوام حال گیری کنم.

اونام موافقت کردن.

که یهو10تا پسراومدن تو.

خخخ.ترسورفته بابزرگترش اومده.

خخخ اینو گفتم همه شروع به خندیدن کردن.

وقتی نزدیک شدن

 الکی لبخند تصنعی زدم وبهشون خوشامد گفتم.

تاجونگی خواست بشینه

 صندلی رو واسش عقب کشیدم.

تعجب کرده بودگفتم لطفابفرمایید آقای پارک.

خوشحال شد اومد بشینه

که صندلی رو پس کشیدم افتاد.

همه خندشون گرفته بود.

گفتم اوخی آقای پارک افتادین؟

متاسفم صندلی روازم گرفت وخودش نشست.

وقتی نشستیم کیو که معلوم بود

 حسابی خندش گرفته گارسونو صدا زد.

وهرکدوم چیزی سفارش دادن

منم گفتم که یه لیوان شربت لیمو ترش میخوام.

چشمای گرد شده همشون بهم امید میداد.

تا باقی نقشمو عملی کنم.

وقتی سفارشارو آوردن.

لیوانمو سمتم کشیدم

وگفتم برای چی میخواستین منو دعوت کنید

 آقای پارک؟ شکست توگلوش چندتا سرفه زد.

تمام این مدت هیون داشت باتعجب بهم نگاه میکرد.

منم بهش توجه نمیکردم.

نمیدونم چه حسی درونم غوغا کرد

 که یهو لیوانمو پاشیدم توصورت جونگی.

همه شاخاشون پرید بیرون.

هیونگ وکیو که روده براشون نمونده بود.

اوپاسوکی که ترسیده بود

ومینهو حسابی ریسه میرفت.

اما یونگی هیون باتعجب بهم زل زده بودن.

گفتم آخی طفلی آقای پارک شربت لیمو

چشماتونو سوزوند؟

متاسفم اخه ترش بود بهش چشم غره ای

 ترسناک رفتم.داشت چشماشو میمالید

 که با خشم غریدم دیگه منواذیت نکنی

 که گفت نه دیگه نمیکنم.

حسابی ترسیده بود

ازلرزش صداش مشخص بود.

گفتم دفعه بعدزنده نمیمونی آقای پارک.

تفهیم شد؟خیلی بالزر گفت تفهیم شد.

یهو پاشدم که شقایق ومهساهم پاشدن

عین سیخقدم های محکمی برداشتم

 که باعث شد

شونه منو هیون محکم باهم برخورد کنه

.اول به شونه م وبعد

بهش زل زدم گفتم پسره ی ابلح

 تن مجوستو به من نمال دلت کتک میخواد؟

سریع کنارکشید

حسابی هول کرد بود

خواست چیزی بگه ولی ترسیده بود.

وفقط بهم ملتسمانه نگاه میکرد.

سریع دستمو بردم بالا

چشماش رودستم متمرکز شد.

باخشم توچشمای هراسونش زل زدم

وگفتم فکرکردی من مثل خواهر ومادرتم حیوون.

حسابی داغ کرده بودم.

که چادرمو کشیدم تو صورتم ورفتم.

وقتی ازکافه زدیم بیرون سریع رفتیم

تو حیاط ویه دل سیرخنذیدم.

مهسا گفت:

مردم ازدل درد ازدست تو

عسل خواستم ئبگم چندنفری فیلمتو برداشتن.

فردا تو اینستا پخشت میکنن.

شقایق گفت عیب نداره عوضش باحال بود

 دیدن هیون چجوری ترسیده بود

گفتم الانه که سکته کنه؟

خخخ گفتم هه جونگی درجا شلوارشوخیس کرد.

خخخ.خیلی مزه داده بود ترسوندن پسرا.

بابام می گفت

خیلی ترسوندن آدماکیف میده ها

ولی تاحالاامتحان نکرده بودم.

پایان قسمت9

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.